تنظ وارح!!!

طنز واره!

تنظ وارح!!!

طنز واره!

با من!

شعری از آقای دکتر مصطفی اعتمادزاده:


بیا برگرد ای زیبا مدارا کردنش با من!

اگر پژمرده این احساس،احیا کردنش با من!


غبار غم نشسته روی هر چیزی در این خانه

امید جشن دیدار است،برپا کردنش با من!


نشست آن کس که زیرپای تو اکنون که بازآیی

شود چون مرغ سر کنده،تماشا کردنش با من!


گرفتم گوشه ی عزلت،ندارد راه کس اینجا

تو پشت در نمی مانی بیا وا کردنش با من!


تو با من مهربانتر باش،بهر رفع دلگیری

همیشه راه حلی هست،پیدا کردنش با من!


فدای ناز لبخندت،ندارد ارزش جانم

چو تسکینت دهد این تحفه،اهدا کردنش با من!


چو شوری نیست در جانت و نه انگیزه ای در تو

تو قلبت را به من بسپار شیدا کردنش با من!


تو از من شعر میخواهی؟مکن پروا تو از سختی

فقط دستور در یک جمله،اجرا کردنش با من!


شب وصلم اگر کوته،فلک نامهربان باشد

بیفزایم به عمر خویش،یلدا کردنش با من!


اگر همراه من بودی و دیدی آشنایی را

مسلط راه خود برگیر،حاشا کردنش با من!


چو شرطی می نویسی بهر برگشتن مسلم دان

نخوانده متن این مکتوب،امضا کردنش با من!


اگر مرغی پرید از بام،دیگر برنمی گردد

چو باز آید به جو آن آب،پایا کردنش با من


بدی گر گفت بدخواهی،ز قلب تیره اش بگذر

به نیروی کلام و هجو،رسوا کردنش با من!


اگر آن اعتماد قبلی اش یکباره برگردد

به لطف او امیدی هست،اغوا کردنش با من!

یاوه!

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دامنت را میدهی یک متر و نیم بالا چرا؟!

دمی با عبید زاکانی...

مردی را دندان درد می کرد.پیش جراح رفت.گفت:دو آقچه(واحد پول)بده تا برکنم.گفت:یک آقچه بیش نمی دهم.چون مضطرب شد،ناچار دو آقچه بداد و سر پیش برد و دندانی که درد نمی کرد،به او نشان داد.جراح آن را کند.مرد گفت:سهو کردم.آن دندان که درد میکرد به جراح نشان داد.جراح برکند.مرد گفت:می خواستی حرف مرا زمین بندازی و دو آقچه بستانی. من از تو زیرکترم.ترا به بازی خریدم و کار خود چنان پیش بردم که یک دندانم برابر یک آقچه شد!

مطلع!

سلام.از این به بعد مطالب طنز (حالا یا از خودم یا از اساتید فن)براتون تو این وبلاگ قرار میدم.

ت.ش.ک.ر