شک دارم ختم ماجرا اینجاست...

لا اقسم بهذا البلد«1»و انت حل بهذا البلد«2»(قسم به این شهر «1»و حال اینکه تو در آن جای داری«2»)

.یک.

پست آسایشگاهم. شب آخر، ساعت دو صبح. جلوی در آسایشگاه ایستاده ام و بچه ها را که تخت خوابیده اند نگاه می کنم. فردا روز جدایی مان است. از تخت اول شروع می کنم و تک تک شان را نگاه می کنم. چهره های معصومشان را. چهره هایی که در این دو ماه خاطره ها ساختند. امین سردش است، در خودش مچاله شده، پتوی خودم را می آروم و می کشم رویش. کم کم از هم باز می شود و لبخندی محو روی لب هایش می نشیند، لبخندی که فراموشش نخواهم کرد. جواد لبه ی تخت است و هر آن ممکن است از تخت به زمین بخورد، آرام بیدارش می کنم و می گویم :" داداشی اونورتر بخواب". حتی کسانی هم که صنمی باهاشان نداشتم امشب برایم عزیز شده اند. بخ تخت بهرام که میرسم خنده ام می گیرد. یکی دو هفته پیش به خاطر کاری که کرد و ما حاضر نشده بودیم لو بدهیمش از ساعت دو و نیم تا چهار یک ضرب بشین و پاشو رفتیم. هوای بیرون آنقدر سرد است که بچه هایی که بیرون پست می دهند، دو تا اورکت پوشیدند و باز هر ده دقیقه یکبار می آمدند و جلوی بخاری می ایستادند. هوا دارد روشن تر می شود و لحظه به لحظه به ساعت جدایی نزدیک تر می شویم. بغضم گرفته اما نمی ترکد...

.دو.

بیدار باش زده ام، چراغ را روشن کردم و فریاد زدم "نبود آخرین بیدار باش؛ نبود آخرین نماز صبح؛ نبود آخرین عدسی؛ نبود..." بچه ها از خواب پریدند و یکی می خندید، یکی فحش می داد، یکی به اطراف نگاه می کرد که باید چکار کند... . از قبل هماهنگ کرده ایم که بخوانیم "سپیده دم اومد و وقت رفتن/ حرفی نداریم ما برای موندن / هرچی که بوده بین ما تموم شد / اینجا برام نیست دیگه جای موندن / من میرم از پادگان تو بیرون / یادت باشه خونهمو کردی ویرون، خونمو کردی ویروون..." و همه می خوانند. بغض بچه ها را می بینم. میرویم نمازخانه و برمی گردیم و وقت، وقت بوسیدن و بدرود است. همدیگر را بغل می گیریم و می بوسیم، شانه های هم را می بوسیم، بغضم می ترکد، اشک هایم ناخودآگاه راه می افتد روی صورتم، می روم ته آسایشگاه و روی تخت می نشینم به گریه. بچه ها دارند یک صدا آهنگ می خوانند "سلام ای غروب غریبانه دل  / سلام ای طلوع سحرگاه رفتن/ سلام ای غم لحظه های جدایی /  خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای شعر شبهای روشن/خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق / خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه/ خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من/  تو را می سپارم به دلهای خسته تو را می سپارم به مینای مهتاب / تو را می سپارم به دامان دریا اگر شب نشینم اگر شب شکسته/ تو را می سپارم به رویای فردا به شب می سپارم تو را تا نسوزد/ به دل می سپارم تو را تا نمیرد /اگر چشمه واژه از غم نخشکد/ اگر روزگار این صدا را نگیرد /خداحافظ ای برگ و بار دل من/ خداحافظ ای سایه سار همیشه/
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم/ خداحافظ ای نوبهار همیشه"... لعنتی ها این موقع، موقع این آهنگ بود؟ لعنتی ها الان باید این را می خواندید؟ لعنتی ها به خوتان هم رحم نمی کنید؟ لعنتی ها...

.سه.

جشن سردوشی برگزار می شود، قسم می خوریم و باید منتظر باشیم تا ببینیم کجا تقسیممان کرده اند. ساک هایمان را جمع می کنیم و منتظریم. به بچه ها نگاه می کنم، استرس موج می زند میان نگاهشان، چهره های معصوم دیشب شان رنگ پریده شده. جلوی جایگاه ایستاده ایم و می آیند که تقسیمات را بخوانند. "این هایی که می خونم افتادن کرج" و چندین نفر را می خواند. "اینهایی که می خونم افتادن ستاد ونک" و باز می خوانند. دوستان یکی یکی دارند می روند. " اینهایی که می خونم افتادن شهریار" و باز رفتن دوستان. " اینهایی که می خونم افتادن تهران برگ" و باز... "اینهایی که می خونم، نترسید، هیچی هم نیست، افتادن سیستان و بلوچستان" و  شروع می کند به خواند اسم ها، ناخودآگاه دستم می رود روی دسته ساک و ساک می نشیند روی شانه هایم و لحظاتی بعد اسمم را می خواند. لبخند می زنم می روم سمت بچه ها. یکی گریه می کند، یکی مبهوت است، یکی بی خیال است و من می خندم...

.چهار.

از درب پادگان می زنم بیرون. پدر یکی از بچه ها جلوی در می پرسد "سرکار کجا افتادی که اینجوری می خندی؟" باز می خندم و می گویم" سیستان و بلوچستان" و باز می خندم. مات و مبهوت نگاهم می کند و سر تکان می دهد، انگار دیوانه دیده، انگار... .  برای آخرین بار تهران را از این منظره می بینم. می خواهم بدانم حالا پارک شهر کجاست تا روی چمن هایش در آغوشم بگیرد؟ حالا صندلی های پارک دانشجو کجاست تا بشینم رویش و با این و آن بحث کنم؟ کجاست ولیعصر تا زیر پاهایم له کنمش؟ رومنس کجاست تا به قهوه ای تلخ مهمانم کند؟ انقلاب کجاست تا با کتاب هایش تسکینم دهد؟ پارک لاله کجاست تا بنشینم روی صندلی دور میدانش و از بین درخت ها برج میلاد را نگاه کنم؟ دربند کجاست تا زیر درخت هایش بغضم بترکد؟ فرحزاد کجاست تا تهرانم را پر دود کنم؟ حالا... حالا... حالا این تهران لعنتی کجاست تا زارش بزنم؟...


+ یکشنبه بلیط دارم و باید بروم زاهدان. هر وقت وقت کنم سر می زنم. البته قبل از رفتن یه آپ دیگه هم می کنم احتمالاً.


++ فعلاً.

رفتن که دلیل نمی خواد، موندنه که دلیل می خواد...

وقتی اولش چندبار می نویسی و بعد پاک می کنی و بعد هم که یک چیز درست و درمان می نویسی و سیستم بی هوا ری استارت می شود، یعنی همان ننویسی بهتر است!


+ به شخصی که در پست پایین آن کامنتِ بی نام و نشان را فرستاده بود:

هیچکس در این دنیا- چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد - نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئله ای داشته باشد، حالا خواه این مسئله به خوشبختی و بدبختی، به عشق و یا آفت هنری ارتباط داشته باشد.

- هانریش بل/ عقاید یک دلقک!


++ تیتر دیالوگی از فیلم "پل چوبی"

دوباره بر می گردم به شهر لعنتی ام

به نیمه شب خوابیدن های تویbrt، به اشک های علیرضا که "تو متولد 74یی"؟، به گریه های مادر آنور گوشی، به بوی مرده ی روی زمین مانده دادن، به سرگیجه های پس از پاکت های خالی سیگار، به زخم های چرک کرده ی پا، به تمام شدن های شارژ گوشی وسط صدای شاهین، به بیزاری از خانه، به بی پولی و دم نزدن، به جمعه ها کار کردن توی ان کتاب فروشی دور میدان انقلاب، به صندلی های خالی سینما سپیده، به گریه های نیمه شب زیر پتوهای کثیف پادگانی متروک، به دربندهای در بند، به ولیعصر و میلاد و دوسیب البالو، به فحش های ارسلان و شانه های خیس از اشکش، به له شدن زیر هجوم جمعیت پانزده خرداد، به خندیدن های دروغین، به ناتمامی زندگی، به حافظ خوانی های سر پست و بازداشتگاه، به سعدی خوانی های کنار سیم خاردار و ایست کشیدن های پاسدار و بازداشتگاه، به بسته های خالی قرص های اعصاب، به شاملو و فحش دادن به زمین و  زمان، به همصحبتی ونوازش گربه های پادگان، فکر کردن های ناتمام، به امید دادن های مسخره، به رد شدن زمان از روی لشم، به بام تهران و زار زدن، قسم به این همه که در سرم مدام شده، قسم به من به همین شاعر تمام شده...

در آخر به این نتیجه رسیدم که من خر است!

درب دژبانی که باز می شود هوای تازه می پیچد توی پادگان! انگار هوای این طرف دیوار با آن طرف دیوار زمین تا آسمان با هم فرق دارد، هوای بیرون بوی علف های خشک شده ی بیابان های اطراف را می دهد، بوی آزادی را، بوی خیابان، صدای جیغ ترمزها...

از جلوی درب پادگان تا اولین کیوسک -نه مغازه و خانه، کیوسک- چیزی حدود 12 کیلومتر است. جاده خلوت است و مجبورم که پیاده راه بیوفتم... بعد از حدود2 کلیومتر پیاده رفتن بالاخره یک ماشین. تا به حال از دیدن یک پیکان قراضه ی نخودی اینقدر خوشحال نشده بودم! جلوی پایم ترمز می زند، جابه جا رنگش پریده و بدنه اش پر است از جای خراش های عمیق و سطحی، صندلی جلویش که انگار نصیب من خواهد شد ریش ریش شده، سقف ماشین سیاه است و یک ترک بزرگ روی شیشه ی جلو...

نگاه ممتدم به ضبطی که هیچ همخوانی با ماشین ندارد راننده را متوجه ی خواسته ام می کند، از آن دست رپ هایی ست که هیچوقت نپسندیدمشان..."میشه عوضش کنید لطفا؟!" می خندد، یا بهتر است بگویم قهقهه می زند"خب سرکار، چی دوست داری بذارم برات؟!" بدون آن که اصلاً متوجه ی حرفم باشم، ناخودآگاه از دهانم می پرد که «ابی»!! اولش خواستم حرفم را عوض کنم ولی گفتم بی خیال... انگار دلم می دانسته هوای چه چیزی را کرده ام...

راننده ی جوان که بیشتر از 26-27 بهش نمی خورد، ماشین را می کشد کنار و یک جیغ کوتاه از لاستیک ها بلند می شود و به سرعت- حتا سریع تر از متوقف شدن ماشین- می پرد پایین و دست هایش را به زحمت می کند توی جیب های تنگ شلوار لی اش و یک فلش ریز در می آورد و با یک لبخند پیروزمندانه می نشیند داخل ماشین و چند لحظه بعد از قرار دادن فلش شروع می کند تند تند دکمه ی next را زدن و قبل از آخرین فشار کلید زیر لب می گوید :"این هم به افتخار سرکار خسته"...

اولین نت که از بلندگوی ماشین پخش شد خواستم بگویم" غلط کردم داداش، عوض کن! اصلاً ابی این همه آهنگ داره چرا این لعنتی؟! من منظورم سبد-سبد بود نه این لعنتی، اینو..." اما آنقدر درگیر این خزعبلات شدم که کار از کار گذشت و ابی داشت می خواند"توی تنهایی یک دشت بزرگ/ که مثل غربت شب بی انتهاست/یه درخت تن سیاه سربلند/آخرین درخت سبز سرپاست"

غرق شدم توی دنیای خودم و صدای ابی و شعر ایرج جنت عطایی... آنقدر گیج بودم که نفهمیدم که... نفهمیدم کی آن تمام شد و حالا ابی دارد می خواند "کنارت اونقدر آرومم/که از مرگ هم نمی ترسم" نمی دانم دقیقاً چندبار موزیک نوازش را گوش داده ام، نمی دانم چندبار با این آهنگ جنون گرفته ام، نمی دانم...نمی دا... "آقا این هم سر جاده، ما اینوری میریم شما کدوم ور می ری؟!؟!"..."ها؟ من؟ چی ؟ هان، من اینوری میرم، سمت تهران خراب شده..."


+ بدبیاری یعنی بخواهی از تهران فرار کنی ولی جایی باشی که تهران دقیقاً روبه رویت ایستاده... فاجعه یعنی حالت از کهریزک بهم بخورد، زندانش دقیقاً کنار پادگانت باشد!!!


++ خب دوستان، احوال شما؟ ما که تو این سه هفته و خرده ای، تقریباً 8 کیلو وزن کم کردیم، شما با وزنتون چطور کنار می آید؟![اون شکلک زبون دازی]!!!

اما چون رژیم غذایی ما خیلی خوب داره جواب میده، به شما هم توصیه می کنم از این رژیم استفاده کنید:

صبحانه: یک عدد نان لوش(ترجحاً خمیر) + یک عدد پنیر20 گرمی + دو عدد خرما + 4کیلومتر دویدن + 150الی200 عدد بشین پاشو + یک دور، دور میل پرچم پا مرغی!!

نهار: (کاسه استیل که دیدین؟) نصف کاسه استیل برنج + یک قاشق خورشت یا ماست + 150 الی 200 عدد بشین پاشو (درحدی که هرچی خوردین رو بالا بیارید)+ یک فاصله ی حدوداً 1000 متری رو با تمام سرعت رفتن و برگشتن (توجه کنید اگر جز 9 نفر آخر باشید که برمی گردید باید این مسافت رو سینه خیز برید و برگردید)

شام: نصف کاسه استیل برنج یا نصف کاسه استیل ماکارونی(یا بقولی خمیربازی آریا) یا نصف کتلت (یا بقولی کفی دمپایی صندل) + یک قاشق خورشت یا یک عدد پرتقال یا یک عدد نان لواش (ترجیحاً خمیر) + 100 عدد بشین پاشو+ ده بار از روی تخت دو طبقه بالا پایین رفتن، هر بار در عرض "بشمار یک، بشمار دو، بشمار سه" گفتن!

ضمناً باید ساعت 5:15 صبح هم از خواب پاشید و بعد از زدن دو رکعت نماز به کمرتون(به قول آقای فرمانده) باید سریع وضعیت کامل کنید و باز تا 9 شب این برنامه رو اجرا کنید!!


+++ باید اون روز بودید و می دیدید که بخاطر رفتن به (گلاب به روتون) دستشویی، درحالی که داشتم از کلیه درد می مردم، چطور چیزی حدود 700 متر رو سینه خیز رفتم!! یعنی بی رحمی در این حد!! ولی باید اعتراف کنم که این درس رو گرفتم که برای رسیدن به اهداف بزرگ(!!) باید نهایت تلاش رو به خرج داد!!! :)


++++ "کوچه تنهایی" رو از "شروین کوهساری" بشنوید!


بعداً گذاشت:

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد. دنیا، لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست. لیلی اشک نیست. لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست. لیلی زندگی ست. لیلی! زندگی کن.

لیلی اگر بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوبار بنویس...

- از مجموعه "لیلی نام تمام دختران زمین است" / عرفان نظر آهاری / نشر صابرین


+++++ تا هفته ی دیگه، بدرود!

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع ×حافظ×

تخت ها مرده اند انگار، خوابگاه که خالی می شود آدم با خودش اینطور فکر می کند که لابد همه ی تخت ها مرده اند. لم داده ام روی صندلی و کتاب می خوانم و پاهایم را گذاشته ام کمی هوا بخورند، نزدیک 70 ساعت است که توی پوتین بوده اند. صدای زنگ تلفن بلند شده و من تنها کسی هستم که توی آسایشگاه است. با بی میلی تمام بلند می شوم تا جواب بدهم.
زنی با لهجه ی گیلانی پشت خط می گوید: "پادگان هتل کهریزک؟!"
خنده ام می گیرد، مادر امیر است. پسرک برای اینکه مادرش ناراحت جای پادگان نباشد گفته که اینجا مثل هتل می ماند! البته نگفته هتلی که باید غذایت را توی یک کاسه ی استیل کوچک و روی زمین بخوری! هتلی که یک ربع به پنج صبح، پوتین به پا کنی تا 6 بعداز ظهر(تازه شب هایی که پاسبان باشی که باید با پوتین بخوابی)! هتلی که دستشویی درست و درمان ندارد؛ باید تا ساعت یازده صبح صبر کنی تا یخ شیرهای آب کم کم باز شود و بتوانی آب بخوری؛ هتلی که تلویزیون ندارد؛ هتلای که ما این یک هفته و خرده ای که آنجا بودیم تقریباً در قرنطینه ی کامل بودیم؛ هتلی که چای ندارد؛ هتلی که...
هتلی که روی کوه واقع شده و آنقدر سرد است که شبها که پاسبان باشی همه برایت فاتحه می خوانند! آنقدر سرد که آن شب که خودم پاسبان بودم، دو کلاه پشمی کشیدم روی سرم تا زیر گلویم ولی باز لب هایم سوخته بود از سرما...
اینجا هتل شورآباد ِ کهریزک است و من هم سرباز ِ یگان ویژه ی ناجا...

+ همه چیز زیر سر چراغ هاست را آنجا نوشتم و امروز دکلمه کردم(البته با کمی حذفیات و تغییرات)؛ به علت هول هولکی شدن و کمبود وقت، بد بودنش را ببخشید. (موزیک "dreamcatcher" از secret
garden)

++ فکر کنم همه چیز که می شد را گفتم در بالای پست! آن روز ما در آن پادگان ماندگار شدیم و لباس یگان ویژه ی ناجا را به تن کردیم!

+++ از لطف تمام دوستان، از تمام بودن هاشان ممنون...

++++ خنده دار است که بعد از 10 روز گوشی موبایلت را روشن می کنی و نه پیامکی و نه تماس از دست رفته ای...

+++++ تا دو هفته ی دیگر که مرخصی بدهند و برگردم فعلاً بدرود.

راستی، یلدا هم پیشاپیش مبارک! اگر خواستید فالی هم برای ما باز کنید...

می روم تا دور کنم خود را...

فردا 7صبح باید خودم را به تیپ المهدی کهریزک معرفی کنم و آنجا تقسیم می شویم و می رویم به جایی که نمی دانم کجاست! خودم هم خنده ام می گیرد از لفظ "سرباز وظیفه علی رضائیان". کهریزک را دوست ندارم، نداشتم و نخواهم داشت. حتا وقتی که بهشت زهرا می روم هوایش اذیتم می کند، حتا از آن فاصله.
کمی استرس دارم؛ استرس که نه، بهتر است بگویم ترس! آری ترس! می دانی از چه چیزی؟! سربازی برهه ای است که می گذرد، سخت و راحت بودنش هم فقط به خودت برمیگردد. می شناسم چندنفری را که همزمان در یک پادگان خدمت کرده اند و یکی می گوید "بهترین دوران زندگی م بود" و دیگری می گوید"دهنمون سرویس شد"! ترس من از چیز دیگری ست، چیزی که تمام انسان ها هم از آن می ترسند. «فراموشی». می گویند :"وقتی رفتی سربازی همه فراموشت می کنن." و این ترس دارد، حتا تیرباران شدن هم از نظر من ترس ندارد ولی فراموشی ترس دارد. انسان از همان ابتدا می خواست که فراموش نشود، همیشه رد یا اثری گذاشته که هزاران سال بعد بگویند" اِ، نگاه کن  اینجا یه غارنوشته ست، حتماً اینجا آدم هایی زندگی می کردن." تاریخ را نگاه کنید، همه سعی کرده اند که کاری کنند فراموش نشوند، حال یکی با عدل و دیگری با قتل! نویسنده ها هم به همین شکل بوده اند، همه ی انسان ها اینگونه بوده اند.همه ی ما همینطور هستیم. نمی دانم شاید یک ژن مخفی داریم که دلش نمی خواهد ما در بین سلول های خاکستری آدم های دور و برمان گم شویم، شاید این نیاز به دیدن و بودن است که  آدم دلش نمی خواهد در بین صفحات تاریخ گم شود و دلش می خواهد یک صفحه، بله حتی یک صفحه یا اصلاً یک خط از تاریخ ولو به جرم یک جنایت به وی اختصاص داده شود. این فراموشی است که مرا می ترساند. اینکه دو سال بعد وقتی تمام آن امضاهای معروف را گرفتم و برگشتم به این شهر خراب شده چه کسی مرا یادش است؟ دوستانم مرا به خاطر می آورند؟ من آنها را به خاطر دارم یا اینکه بین روزمرگی های پادگانی که هنوز هم نمی دانم کجاست جا گذاشتمشان؟! وقتی به این سوال ها فکر می کنم تنم می لرزد و پاهایم سست می شود، اینکه من که هجده سال تمام خورده ام و خوابیده ام حالا باید بین آن همه آدم قرار بگیرم که هیچکدامشان را نمی شناسم و آن هم مرا نمی شناسند و قرار است خودم باشم و خودم، کمی ته دلم را خالی می کند.
نمی دانم شاید باید خریت نمی کردم و به یکی از پارتی های کت و کلفتی که پدرم دارد می گفتم که "حاجی اینو جورش کن ما بیوفتیم تهران بیخ گوش خونه مون." نمی دانم شاید هم باید برای یکبار هم که شده دل بزنم به دریا و بگویم "هرچه باداباد" و قدم بگذارم در راهی که هیچ شناختی از آن ندارم تا ببینم در این هیجده سال زندگی چقدر مرد شده ام. اصلاً شاید بهتر بود که کمی از این کله خری فاصله می گرفتم و امسال انتخاب رشته می کردم و می رفتم دانشگا و بعد به عنوان امریه می رفتم سربازی؛ اما نه این خوب نبود، اگر قرار باشد دکترای بهترین رشته را از بهترین دانشگا بگیرم ولی ندانم چه هستم و که هستم و می خواهم چکار کنم فایده ای ندارد، همه شنیده ایم که می گویند "یک عمله ی موفق بهتر از یک مهندس ناموفق است" و این موفقیت به نظر من از هیچ راهی بدست نمی آید مگر یک خودشناسی عمیق و درست.
فکر می کنم این دو سال بهترین فرصت است که یک بازنگری کلی به این "من"ِ حاضر بکنم و کمی هرس اش کنم، کودش بدهم، بگذارم زیر نور تا رشد کند تا بلکن شاید بعد میوه دهد. شاید آنجا کمی از کله خری ها و سرتقی ها و لج بازی هایم کم شد، شاید انجا بتوانم به خیلی چیزها برسم هرچند خیلی چیزها را از دست خواهم داد، البته این قانون طبیعت است که تا چیزی نگیرد چیزی نمی دهد.
همه چیز به این زمانِ لعنتی بستگی دارد، این زمان است که تعیین می کند که "چند مردِ حلاجم". می خواهم بی هیچ پشتوانه ای قدم بگذارم در این جاده، بی هیچ حرفی، بی هیچ خاطره ای جز...

تا باد چنین بادا...
سرباز وظیفه!، علی رضائیان.
دوشنبه
1392/09/18

+
می دانی بانو! نمی شود به چشم هایت نگاه کرد و حرف زد، مثل این است که زل بزنی به کهکشان و بخواهی از مزخرف ترین چیزهای عالم حرف بزنی. حداقل من نمی توانم غرق در چشم هایت شوم و بخواهم بلبل زبانی کنم؛ زبانم بند می آید، کلمه ته حلقم خشک می شود، عصب های مغزی ام جرقه نمی زنند. نمی خواهم وصف ت کنم چرا که آنقدر بزرگ هستی که نشود با هزاران هزار کلمه هم توصیف ات کرد؛ نمی خواهم معنایت کنم چرا که اگر تو معنا می شدی که دهخدا جان نمی داد برای پیدا کردن یک کلمه ی مترادفت؛ نمی خواهم هیچ چیز بگویم. فقط خواستم بگویم... خواستم بگویم... می شود چشم هایت را از روی مانیتور بکشی کنار؟ وقتی به این فکر می کنم که تو این خط ها را می خوانی حتا نمی توانم بنویسم... چقدر جدیداً لوس شده ام، نه؟!... بانو باید قول بدهی! باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی پنجره ی اتاقت را باز کنی و موهایت را به باد بسپاری... باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی خیالت را آزاد کنی تا هرکجا خواست برود، نه که سمت من بیاید، نه! از فرسخ ها دورتر از من هم بگذرد برای زنده ماندن کافی ست... باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی روبه روی آینه بایستی و لبخند بزنی... باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی چشم هایت را ببندی و صورتت را بگیری بالا... باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی به ماه نگاه کنی... باید قول بدهی گاهی، فقط گاهی پنجره ی اتاق را باز بگذاری آرام حافظ بخوانی... باید قول بدهی بانو... باید قول بدهی...
این

++یه ترانه از یغما گلرویی:
وقتی که قبل از خواب، تو رویا گم میشی
می خوام که تو ذهنت من اولی باشم
وقتی که پاهات از خسته گی می لرزن
دلم می خواد شکل ِ یه صندلی باشم

می خوام تو هر جمعی که حرف من میشه
بگی یه وقتایی به درد ِ من می خورد
فقط همون بود که غمامو می فهمید
فقط همون بود که بخاطرم می مرد

دلم می خواد وقت تماشای فیلما
حس کنی جای من کنار تو سبزه
دلم می خواد وقتی عکسمو می بینی
باور کنم قلبت یه ذره می لرزه

لباسای تنهام توی کمد موندن
هیچ کسی اونا رو دیگه نمی پوشه
پیانوی پیرم کنج اتاق ِ من،
می دونه باقی عمرشو خاموشه

می خوام تو شب هایی که قرص ماه پیداست
بیای تو ایوون و به یاد من باشی
دلم می خواد حرفام به خاطرت باشن
تو موقع مستی، موقع نقاشی...

یکی دوتا نیستن آرزوهای من
خلاصه شون اینه: بدون من خوش باش!
بدون ِ اون مردی که عاشقت بود و
از بچه گی میدید تو رو توی رویاش...

+++ پست قبل گفتم که پست آخری بود که گذاشتم ولی امشب نیاز داشتم به نوشتن، آنقدر که نشد ننویسم. نشد.

من می گویم بدرود؛ شما بخوانید رفت که بمیرد...

سرت گیج می رود، بغض داری، روی فضا خفه کننده ترین موزیکی که شنیده ای رژه می رود، تنت درد می کند، پاکت سیگارت تمام شده... سرت را می کنی زیر آب یخ و گریه می کنی... شاهین می خواند "آرام گریه کن... آرام نعره بزن..." سرت را می گیری بین دست هایت و زار می زنی، زندگی به گوه نشسته را، 18 سال زندگی نکرده را، خاطرات داشته و نداشته را، خندیدن ها و نخندیدن ها را... خودت را بالا می آوری... زل می زنی "به غم که ز غم بیشتر است"؛ به دست هایت که یخ کرده اند و خیس... به رد بخیه های کهنه که روی مچ دستت نشسته... به مرگ فکر می کنی، به آدم ها، به حرف هایی که پشت سرت خواهند زد... به خودت می آیی که چرا بین ته ریش ِ سیاهت تارهای سفید پیدا شده؟! چرا چشم هایت گود افتاده؟! چرا دست هایت می لرزند؟! چرا دیگر تمرکز فکری نداری؟! این تیک های عصبی از کجا امده اند؟! چرا نمی شود مثل آدم زندگی کرد؟! چرا نمی شود فکر نکرد؟! چرا باید ضجه زد؟! چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست؟! چرا من، من قدیم نیست؟! چرا...؟! چرا...؟! چرا...؟! چرا این "چرا"ها تمامی ندارد؟! چرا؟! چرا وقتی از بغض داری خفه می شوی باید لبخند بزنی؟! چرا دیاژپام ها و کلونازپام ها دیگر خوابت نمی کنند؟! چرا لعنتی؟! چرا؟!
حال آدم ها را نداری، حتا واقعی ها را چه برسد به مجازی ها... حال هیچ کس را... هوای دلتنگی خفه ات می کند... هوای غریبی که معلوم نیست از کدام روزن ِ خانه ای دور، به عمق این اتمسفر ِ دود گرفته نفوذ کرده... هوای "تنهایی در جمع"... هوای... هوای... هوای...

+ وقتی تویی و توبه و شعرهای دست به عصا... وقتی تویی و فکر شاشیدن به این دنیا

++ قرار بود که یکشنبه این خراب شده را تعطیل کنم اما امشب تمامش می کنم. می دانم هستند کسانی که خوشحال می شوند و هستند کسانی که شاید، شاید و شاید کمی ناراحت اما به هر حال این آخرین نوشته ی این وبلاگ است.

+++ هر کس کاری داشت می تواند ایمیل بفرستد. سالی یکبار چک می کنمش: gor.b.gor@gmail.com

++++ بدرود دوستان.

فراخوان ... فراخوان!! «شاید کمی لبخند»

بخشی مهمی از ما بدون شک از گذشته و خاطرات گذشته تشکیل شده. خاطراتی که ممکنه با هر چیزی دوباره زنده بشه.
یکی از چیزهایی که منو به سرعت به گذشته وصل میکنه، کتابه! کتاب هایی که از خیلی هاشون خاطراتی دارم که شاید خیلی از همون خاطرات در آینده م بی تاثیر نبوده!
اما چه شد که این رو گفتم؟! این جناب داهول عزیز، یه پستی گذاشته بودن که توش عکس سه تا از کتاب های قدیمی شون رو گذاشته بودن و ما هم بر آن شدیم( یه لحظه یاد اون دوست عزیز ِ حاضر در مجلس افتادم که در فرهنگشتان زبان و ادب فارسی هم فعالیت دارن)!! که یه فراخوان بذاریم که "از کتاب های قدیمی خودتون عکس بگیرید و بذارید!"!! یا کتاب هایی که ازشون خاطره دارید. توجه بنمویید(!) که حداقل سه عکس. ضمن اینکه اصلاً می تونید این فراخوان رو در وبلاگ خودتون مطرح کنید! هووم؟!
اگر عکس ها رو در وبلاگ خودتون قرار می دید که با کامنت به ما اطلاع رسانی کنید و گرنه لینک عکس ها رو کامنت بنمایید!

اما خود من(که البته یه چهار پنج جین کتاب قدیمی توو کتاب خانه ی آقای پدر موجوده ولی من با اراده ای پولادین یکی دو جینش رو بعد از خوندن دیگه بهش پس ندادم و صاحب شدم و یکسری هم که دست دوم خریدم)!:

توتم پرستی
(چاپ دوم)
یاد یادآوران (چاپ اول)
انسان و اسلام (چاپ 62)
انسان - مارکسیسم - انسان (چاپ اول) « این کتاب موقع خوندن خیلی منو اذیت کرد»
دو شهید (چاپ سوم)
علی تنهاست (چاپ اول)
مائو (و بحث پیرامون چین کمونیست) ( چاپ دوم) « البته این کتاب رو خودم دست دوم خریدم و دیگه الان جلد و ایناش کلاً تعطیل»
رباعیات حکیم عمر خیام - به مقدمه و تصحیح محمدعلی فروغی (چاپ 54)
غزلیات حافظ (چاپ 79) «این حافظ رو سال 80 از شیراز خریدم و بسیار برام خاطره انگیزه) ×هر چند این روزها به این شکل در اومده بیچاره×
دیوان عارف قزوینی (چاپ اول)

سکانسی 30 ثانیه ایی...

- یه بلیط لطفاً!
+ کدوم فیلم؟!
- فرقی نمی کنه، فقط خلوت باشه، طولانی هم باشه که چه بهتر!
+ [نگاه به دور و برم و کمی خنده ی شیطانی] کسی که باهات نیست، پس چرا خلوت می خوای؟!
- [زل زده به چشم هایش] می خوام راحت تر بشه زار زد...
+ [زل زده به چشم هایم و فقط بُهت...]...


+ همیشه خیلی سوال ها و خیلی حرف ها در اعماق ذهنم با هم کلنجار میرن! یکی شون که خیلی سمج و لجوجه و خیلی در افکار و اعتقاداتم تاثیر داشته این بوده که:
«دنیای ما پُر از تصاد است. این را از یاد نبر. در اينجا اشباح، نازی ها و قديسين همه همزمان زندگی می کنند و در حالی که در گوشه ای از خوشبختی به اوج می رسی، جهنم در پايان راه انتظارت را می کشد. دنيايی از اين وحشی تر وجود ندارد."
    - سلمان رشدی / آیات شیطانی


++ «ملت ها اینگونه نابود می شوند که نخست حافظه شان را از آنها می دزدند، کتاب هایشان را تباه می کنند، دانش شان را تباه می کنند و تاریخشان را نیز.
بعد کسی دیگر می آید و کتاب های دیگری می نویسد و دانش و آموزش دیگری به آنها می دهد و تاریخ دیگری را جعل می کند.»
   - میلان کوندرا / اگر ذهنم درست یاری کرده باشه "جاودانگی"

+++ ما کلمات زیادی مثل "صف شکن"، "موج شکن"، "یخ شکن" و امثالهم رو شنیدیم!!
اما این لعنتی بغض شکنه!! البته من خودم اسمش رو گذاشتم "ضجه با سس فلفل"!!!


++++ جدیداً متنفر شدم از کسانی که تز ِ الکی ِ "خوب زندگی کردن" میدن!![لبخند]

+++++حسن ختام از "شفیعی کدکنی":

طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر...
 
     

نگفتمت...؟!

به کسی که بوی ذهن ِ وحشی اش، در پس ِ عطر سیگارها و قهوه های کافه های تهران، همیشه برایم جاریست...

ادامه نوشته

کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست! *حافظ*

دست می کشی روی بخار شیشه ها و نگاه می کنی به پنجره ای که اشک شوق می ریزد، فکرش را بکن، حتا شیشه هم به مخیله اش نمی رسد دست رویش بکشی...

+
تو مهربان من بیا کنار پنجره
و پیش از آنکه قد نیمه تیرسان من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو سرفراز ما دوباره در چمن چمان شود.

به چهره ها و راهها چنان نگاه میکنم که کور میشوم
چه مدتی است دلربا ندیده ام تو را؟
تو مهربان من بیا کنار پنجره
هلال ابروان خویش را
فراز بدر چهره ات برابرم نشان
که خشکسال شعر من شکفته چون جنان شود

 - رضا براهنی / یکدفعه یادم اومد، هرچی هم فکر کردم ذهنم یاری نکرد مال کدوم مجموعه ست!!


++

اندازه ی همین یکی دو سطر فرصت داریم

از تیررس نگاه این فرشته ها که دور شویم

بهشت که نه

نیمکتی را به تو نشان خواهم داد

که مثل یک گناهِ تازه

وسوسه انگیز است...

  - حافظ موسوی / "سطرهای پنهانی" (من به شخصه این مجموعه رو شدید دوست دارم)


+++

هزار سال

پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند     

دلتنگِ تو بودم،

انگار

هزار سال منتظر بودم

بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس

برایم دست تکان بدهی،

تا این شعر را برایت بنویسم.

 - لیلا کردبچه / کلاغمرگی (شعرهای لیلا کردبچه از جنسی خاصه از دید من با دیدگاه های خاص، دیدگاه هایی که توش زنانگی موج می زنه ولی این زنانگی حتا برای مردها هم دلنشین میشه...!)


++++

صدای سوت قطار...

بعضی ها گوششان را می گیرند

بعضی ها قلبشان را...

  - ساره دستاران / مجموعه "دلفین ها در خواب هایم شنا می کنند"


+++++

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

  - کاظم بهمنی / "پیشامد" ( دفتر پیشامد، پره از غزل های قشنگ و زیبا... غزل هایی با بوی قیصر امین پور و نجمه زارع ولی از جنس کاظم بهمنی!!! فضای قشنگی داره در کل که این روزها کمتر پیدا میشه)

++++++
گنجشک ها لاف می زنند
جیک جیک جیک
جیک هیچ یکشان در نیامد
تو که دور شدی
  - شمس لنگرودی / "لب خوانی قزل آلای من" (مجموعه ای از شعرهای کوتاه ولی دلچسب، شعرهایی که هرکدوم می تونن روزمرگی هر انسانی باشن، شعرهایی لطیف و لذیذ!)


++++++ امشب از اون شب هایی بود که اونقدر شعر خوندم که دارم شعر بالا میارم! چقدر خاطره زنده شد، چقدر شعر زیبا دوباره برگشت به حافظه ی موریانه خورده ام! بیرون نمه نمه بارون میزد و من غرق در شعرهایی که واقعاً خیلی هاشون، زیبایی هاشون در وصف نمی گنجه، شعرهایی که از خیلی هاشون خاطره ها دارم... بعضی وقت ها که تو شعر غرق میشم بیرون اومدن ازش واقعاً سخت میشه! حالم رو خوب می کنه و من حال خوبِ اون لحظات رو دوست دارم و شاید عمداً ازش بیرون بیا نیستم! نمی دونم ولی اونقدر گیرم میندازه که... و اون دو خط اول هم قرار بود به شکل شعری سپید( البته متفاوت تر مسلماً) نوشته بشه که نمی دونم چی شد که اینطوری نوشتم و کلاً بیخیال این شدم که به شکل شعر بنویسم... به هر حال به قول عمران میری:

درد یعنی مچاله ی شعری / توی سطل زباله ات باشم

درد یعنی تو بی خبر باشی / عاشق چند ساله ات باشم


+++++++ و در آخر برشی از "مهسا پهلوان":

از من ِ دیوونه ی شاعر نما چیزی نپرس

قبل ِ هر بغضی که داری گریه هام و گوش کن

توی هر شعری که میخونی تجسم کن من و

بعد لبخندی بزن، سیگارت و خاموش کن

...

"حالا چکار کنم؟!"

"حالا بمیر! چون در ذهنم تو را بارها به قتل رسانیده ام. افزون بر هر چه موهبت که بخشیدی، مرا به یک جانی ِ ذهنی هم تبدیل کرده ای. من روز و شبی نیست که تدبیری تازه نیندیشم در چگونه کشتن تو. رفته ام، گشته ام، و آلات قتاله گوناگون جسته یا سفارش داده ام به نیّت قتل تو. حال دریافتی که چگونه توانسته ای از انسانی که من بودم یک جنایتکار بسازی که در تمام طول و عرض زندگی واقعی اش حتی یک مورچه را هم زیر پایش لِه نکرده است. که باور داشته مور هم جان دارد و... این انسان یکبار در کودکی اش پرنده ای را با فلاخن نشانه گرفته بود و یک عمر است که از باب آن جنایت احساس گناه می کند. اما تو ... ای هدیه خداوندی در پندار من، چگونه  چنین پتیاره ای دراندرون خود پنهان توانستی داشت در طول این همه سال؟ ده- یازده هزاره؟!"

"تو نمی دانی، تو نمی دانی، آنها... متنفرم از همه شان، از آن... از آن... اصلاً چرا من به دنیا آمدم؟ امثال من چرا متولد می شوند؟!"

"برای اینکه چارچنگولی بچسبند به لجن و زیباترین آدمیان را به جانیان معصوم تبدیل کنند و خود بنشینند پای صفحه تلویزیون قسطی خر خوشبختی و کنال ترکیه را نگاه کنند و اندازه های اندام های روسپیان رونق یافته را تخمین بزنند در قیاس با خود و کمر و باسن و ساق و سرشانه ها... و این که کدامشان جراحی پلاستیک هم داشته اند یا نداشته اند!"

"به من کنایه می زنی؟!"

"ابهامی مگر وجود داشت در عبارات من؟!"

"ازت بدم می آید!"

"بیش از من! از حقیقت بدت می آید. و این بدآیندی اجتناب ناپذیر است. زن دوست ندارد به زبان آشکار شود. زن فقط ستوده می خواهد بشنود؛ فرقی هم نمی کند در زبان چه کسی! سال ها پیش تعریف آن نویسنده روسی را برایت آورده بودم که :زن مثل گربه است؛ از جانب هر دستی نوازش بشود سر برزانوی همو می گذارد. زن ِ باهوشی مثل تو، چنین مثل هایی را حتماً در حافظه ضبط می کند."

"می خواهی چه بگویی؟!"

"اینکه نفرتی چنین چرک و زهرآگین را تو، فقط تو می توانستی در من پدید بیاوری و آوردی. تو مرا از آدمیزاد بیزار کردی؛ مرا که مجذوب همین موجودی بودم که آدم نامیده می شود. و باید بگویم که آفرین به این پتیارگی تو که صفت اهریمن است در آیین باستانی ِ ما. حالا فکر می کنم که ممکن است از آغاز هم تو پیشکرده اهریمن بوده باشی. برو؛ از ذهن من برو! از ذهن و فکر من بیرون برو؛ گُم شو!"

[ برشی از "سلوک" / محمود دولت آبادی]

به موریانگی و جان کندن در این چوب...

گاهی اگر بخواهم خودم را به چیزی تشبیه کنم، فقط درخت به ذهنم می رسد! درختی که تناور شده، قد کشیده، در پاییز سرد می شود، در زمستان می خوابد و در بهار و تابستان هم بیدار نمی شود! درختی که موریانه افتاده به جانش و در از داخل بلعیده اش! هر چه مانده فقط ظاهر است و دیگر هیچ. درختی که فقط به یک ضربه ی تبر بند است! اما... اما وقتی یک هم خون، کسی که سالها به او تکیه کردی تبر می زند ، فقط نمی شکنی، می سوزی! حتا لش ات هم روی زمین نمی ماند! می شوی مثل سربازی که دشمن با شمشیر پاهایش را از زانو قطع کرده... می شوی مسیحی باز مصلوب...
روی زمین که افتادی دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست، همان لبخندهای زورکی که تحویل این و آن می دادی هم دیگر در کار نیست. گوشی موبایلت که زنگ می خورد به شماره های بی نام، که تمام شماره ها را پاک کردی، نگاه می کنی و اشک می ریزی که "وای، یک نفر منو می شناسه..."، آن جاست که خودت هم اندازه ی تنهایی ت را باور نمی کنی! آن جاست که خودت را در خودت حبس می کنی و در جواب همه چیز سکوت می کنی حتا اگر...! آن موقع به رد بخیه های روی دستت نگاه می کنی و بغض میکنی، آن موقع...
این جور مواقع انگشت وسط را نشانه می روی به سمت دنیا و خفه می شوی و به قول یکی از دوستان "به افق ها زل می زنی و خودت را شل می گیری..."!


+ همه چیز غریبه شده است که من تحریک نمی شوم دیگر...


++ چقدر هولناک است وقتی مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند.
      - ص . هدایت

+++ "خسته" از امیر عظیمی رو گوش کنید.(آهنگ وبلاگ عوض شد، خسته از امیر عظیمی)

با چشم هایت حرف دارم / می خواهم / ناگفته های بسیاری را برایت بگویم...

همه می گویند او کیست؟! نمی دانند تو باعث و بانی ِ خلقتی. نمی دانند خط را برای نوشتن عاشقانه ها به تو اختراع کردند. نمی دانند اسکندر به هوای تو دنیا را به خون کشید. نمی دانند عیسی از اعجاز چشم های تو سر به بیابان گذاشت. نمی دانند که پادشاه روم برای یک لحظه دیدنت به زانو افتاد. نمی دانند که معراج محمد به بستر تو بود... تو که حرف زدی شاعران بیت به بیت غزل نوشتند! اصلاً تو مقصری که سعدی از پادشاهی به اسیری افتاد! می دانم که نمی دانند خان قاجار کرمان را به خون نشاند تا تو را نبینند. هیتلر دنبال نژاد برتر نبود، او دنبال تو بود، فرانسه را با خاک یکسان کرد تا کمی از عطر تو را پیدا کند... عراق برای گرفتن تو جنگ را شروع کرد و 33 هزار نفر مُردند تا تو باشی! شوپن حرکات دست تو را نت می کرد! داوینچی می خواست تو را صورت کند! ورساچی و آزرو و دیور به تصور رسیدن به عطر تنت شیشه شیشه عطر و ادکلن پر می کنند! ریبن عینک می سازد تا تو به چشم بزنی و در خیابان راه بروی و دنیا انگشت به دهان بایستد و نگاهت کند و به آن عینک غبطه بخورد که یک نفس با تو فاصله دارد! زارا کفش می سازد تا تو بپوشی و راه بروی تا زمین نجات پیدا کند! کاسترو آن همه سیگار برگ کشید تا بلکن شاید تو روزی لب به سیگار برگ بزنی و...! برج خلیفه را ساختند تا تو را، حتا از این فاصله ببینند! این همه ماهواره می فرستند هوا که تاثیرات نفس کشیدنت روی زمین را بررسی کنند و مدام هشدار می دهند که "کمتر نفس بکش، یخ ها آب شد، زمین را آب برداشت!!"... تو اگر پاهایت به دریا نمی رسید ژاپن غرق در سونامی و امواج نمی شد... تو اگر بر زمین راه نمی رفتی که بم نمی لرزید، تو اگر نفس نمی کشیدی فلیپین شدیدترین طوفان تاریخ را تجربه نمی کرد! تو اگر پلک نمی زدی که برق سهمیه بندی نمی شد! تو اگر آب نخوری آب جیره بندی میشود! تو اگر...

من می دانم اینها هنوز هم نمی دانند تو کیستی، حتا من...


+ حافظ ز چشمان قشنگ تو غزل ساخت / هر کس که تو را دید به چشمان تو دل باخت

نقاش ازل تا که به چشمان تو پرداخت / دیوانه شد از طرز نگاهت، قلم انداخت

    - صائب


++ چنان که ما به خیال تو رفته ایم ز خویش

به عمر خویش کس نکرده است چنین سفری

        - آفرین لاهوری


+++ از بس که جا به دیده ی مردم گرفته ای

هر کس که دید آینه را، دید روی تو...

- بینش کشمیری


++++ مرسی شاعر برای این شعر نابت و دکلمه ی زیبایت...(محض یادآوری)


+++++ باید خیابانی پیدا کنم و در متنش تُف شوم! بهترین خیابان عالم که من تنفری خاص، همراه با دوست داشتن نسبت بهش دارم "انقلاب" است.(البته با چاشنی" ولیعصر") عادت کردم که آخر هر هفته، راه بروم و راه بروم و راه بروم به مقصد هیچ جا! فقط بوی کتاب بپیچد در شامه ام و نفس بکشم...


++++++ و اما  "این" جیگر ِ لعنتی ِ خوردنی ِ دوست داشتنی!


+++++++ تیتر از سیدعلی صالحی عزیز.

آی نقی...

به یکی از دوستان سپرده بودم برام یکسری عکس بیاره، امروز که فلش رو برام آورد، توش پر عکس بود. یه پوشه هم بود که کلی ترول داشت اما یکی از ترول ها خرخره م رو گرفت! منو یاد مطلبی که مدت ها پیش خونده بودم( فیسپوک) انداخت.

برای دیدن ترول کلیک کنید.

و اما اون مطلب:

«نوشتم "50% زن هایی که تن فروشی می کنند متاهل هستند" و گفتی :" من سیاسی نیستم."

نوشتم:"75% معتادها جوان هستند." و تو گفتی:" من سیاسی نیستم."

نوشتم:" پسر کروبی که الان در انگلیس سنگ مردم را به سینه می زند با پول همین مردم رفته" و گفتی :"من سیاسی نیستم."

نوشتم:" 35% دخترها بکارتشان را به خاطر دروغ ازدواج از دست می دهند" و گفتی :" من سیاسی نیستم"

نوشتم:" به پسران و دختران در زندان تجاوز می شود" و تو گفتی :" من سیاسی نیستم"

نوشتم:" پدری برای جهیزیه دخترش کلیه اش را فروخت" و گفتی من سیاسی نیستم.

نوشتم: " سن خودفروشی دختران بخت برگشته از فقر به زیر 14سال رسید." و تو گفتی من سیاسی نیستم.

نوشتم:" آمار اسیدپاشی و کشتن دختران به بهاننه عشق زیاد شده" و تو گفتی...

"خانه ات را ازت گرفتند، پسرت معتاد شد، دخترت فاحشه، زنت به فکر طلاق..."؛ "من سیاسی نیستم."

"پاسپورت ایران بی ارزش شد، نامش باعث ننگ، ورزشکارش از بدبختی پناهند شد، نخبه اش به خاطر مدل مو از دانشگاه اخراج شد، اسطوره هایش عربی شد، شادی جرم شد، تجمع بالای 10 نفر غیرمجاز شد، صحنه اعدام تبدیل به سینما شد، ایرانی اسکار گرفت شبکه خبر از غزه گفت، مخدر شیشه هم قیمت قلیان شد...

سیاسی نبودی ایرانی که بودی

سیاسی نبودی پدر که بودی، مادر که بودی، برادر که بودی، خواهر که بودی

سیاسی نبودی انسان که بودی...»

بله و این است وضع ما که...


+ چند وقت پیش(اوایل تابستون) شماره یکی از این هایی که جلوی یکی از بیمارستان ها آگهی فروش کلیه زده بودن رو گرفتم! می خواستم ببینم واسه چی تن به این کار داده! بوق که می خورد قلبم داشت از شدت ترس(خودم هم نمی دونم چرا) می اومد تو دهنم! یه پیرزن گوشی رو برداشت(صداش می خورد پیرزن باشه) بعد بهش گفتم که شما این آگهی رو زدید؟ گفت نه پسرم زده!!! گفتم واسه چی می خواد بفروشه؟ گفت داداشش تو زندانه، زن و بچه ش هم بدبخت شدن، واسه جور کردن دیه می خواد... نمی دونم راست می گفت یا نه ولی مسلماً خیلی ها هستن که به این درد گرفتارن.

بعد از اون جریان با خودم یه قراری گذاشتم. اینکه هر وقت پولی به دستم رسید بخشیش رو(حتا در حد 10 - 20 هزار تومن) بریزم به حساب ستاد دیه. شاید مبلغ خیلی کم باشه ولی 10 تا از این 10هزار تومن ها میشه صدهزار تومن و 10 تا از این 100 هزارتومن ها میشه 1 میلیون و شاید یک نفر با همین یک میلیون آزاد شه.

شما هم اگر خواستید می تونید. ×سایت ستاد دیه کشور×


++ جدیداً خیلی حساس شدم، شدم مثل مگس، فقط کثافت می بینم!


+++ از گروس عبدالملکیان، مجموعه "حفره ها":

از بیداری فرار می کنی به خواب

میبینی

جای دستبند بر بیداریت درد می کند

جای لب های خالی بر پیشانی ات...


جایَت در زندگی درد می کند،

زخم است...

زخم را باید خاراند

پوستش را کَند

پوست را باید کَند

انداخت روی مبل

که خانه زیبا شود.

...

این روزها... این روزها بدجور بی رحمند!

کی بود؟کجا بودم؟ نمی دانم... فقط یادم است که در خیابان ها "یا حسین،یا حسین" می گفتم و زنجیر بود که روی دوشم می نشست. جای زنجیرها درد می گرفت ولی ته دلم می گفت:"فدای آقا..."
همه چیز از همان شب عاشورا شروع شد. همان شب که ساعت 1 صبح از هئیت برگشتم و حتا حال ولو شدن هم نداشتم، با بچه ها 800 نفر آدم را شام داده بودیم و پذیرایی و بعد هم سینه زنی و زنجیر زنی... صدایم هم افتاده بود، هر سال قرآن اول مجلس با من بود، آن موقع صدایم مثل الان نکره نشده بود هنوز، هم روان و هم شیوا می خواندم، یعنی از بچگی آقای پدر یادم داده بود... خودم را انداختم روی کاناپه و به زور یک کوسن زیر سرم گذاشتم. نمی دانم چه شد که خوره افتاد به جانم که "پاشو برو سراغ کتابخونه و یه کتاب بردار، الانه که می چسبه، بعد این همه عزاداری حالا وقتشه" و پاهایم، با تمام خستگیی که داشتم بی اختیار راه افتاد سمت کتابخانه آقای پدر. چشم چرخاندم که مفاتیح را پیدا کنم یا صحیفه یا کتاب دعایی که به قولی"روحمون حال بیاد"! هنوز هم نمی دانم چه شد که چشمم روی "تشیع علوی، تشیع صفوی" ِ شریعتی گیر کرد و هرکار کردم نشد که بََرَش ندارم. چندبار دیده بودم که آقای پدر می خواندش ولی کلاً اهل شریعتی نبودم آن زمان... کِرم افتاده بود به جانم که "یه دفعه بخون حداقل ببین بابا چی می خونه!" و آوردمش زیر نور چراغ مطالعه و بازش کردم... تا خود صبح تمامش کردم، سرم گیج می رفت، تنم یخ کرده بود و می لرزید ولی از داخل گر می گرفت، هنوز هم که هنوز است، آنقدر منگ نشده ام، انگار تیر خورده بودم، انگار تمام زنجیرهای هیات خورده بود وسط فرق سرم، انگار...
نمی دانستم چه بلایی سرم آمده، نمی دانستم که باید کجا فرا کنم، نمی دانستم باید چکار کنم... قید تمام کارهایم را زده بودم و افتاده بودم به جان کتابها... دنبال حسین می گشتم، دنبال علی می گشتم، دنبال محمد و فاطمه می گشتم، دنبال حسن و سجاد می گشتم، نمی دانم شاید هم دنبال دست های عباس بودم... نمی دانم... نمی دانم... مثل بادبادکی نخ بریده شده بودم... هر چه می رفتم به در بسته می خوردم، تا به حال آنقدر با دقت نخوانده بودم تاریخ ائمه را، آنقدر با دقت قرآن را نخوانده بودم، آنقدر با دقت نهج البلاغه نخوانده بودم... ولی یکجای کار می لنگید، اینها کجای کار بودند و حرف های آخوند مسجد و روضه خوان هیئت کجا؟! اینها چه می گفتند و اینها چه؟! حسین می گفت:" آی مَردم دین..." اینها می گفتند :" آی مَردم آب...". علی میگفت:" آی مَردم عدل..." اینها می گفتند :" آی مَردم فرق..." حسن می گفت :" آی مَردم تفرقه..." اینها می گفتند :" آی مَردم سم جیگرم رو کباب کرد..." سجاد می گفت:" خدایا دست مرا وسیله ای کن تا به مردم نیکی کنم..." اینها می گفتند :"خدایا سجاد مریضه... بگو شمر رحم کنه..." عباس می گفت:" آی مَردم امام..." اینها می گفتند :"ای مَردم مشک..."
تنم درد می کرد، مغزم منفجر شده بود؛ درد داشتم از اینکه پانزده سال دروغ تحویلم دادند، پانزده سال خزعبلات و اراجیف بارم کردند... درد داشتم.
صد بار با خودم گفتم کاش آن شب کپه ی مرگم را گذاشته بودم و بی خیال کتابخانه و کتاب میشدم، صدبار مصطفی را فحش دادم به خاطر آن پیامکش که از این رو به آن رویم کرد، هیچ وقت یادم نخواهد رفت، 2و21 دقیقه ی صبح بود که پیامکش روی گوشی افتاد که :" بسیارند کسانی که فکر می کنند در حال اندیشیدن هستند، حال آنکه در حال سر و شکل جدید دادن به تعصباتشان هستند. ویلیام جیمز" و من مانده بودم مات و مبهوت...
سر ظهر بود، آفتاب کلافه ام کرده بود ولی داشتم با تلفن حرف می زدم،" نمی دونم، همه چیزو گم کردم، از هر طرف می رم به بن بست می خورم..."؛ "از مخالفین چیزی خوندی؟ خیلی وقت ها اون خلاء ها رو اونها پر می کنن، حرف هایی که زده نمیشه رو اونها می زنن..."... کارم به جنون کشیده بود، تکه های پازل گمشده داشت یکی یکی خودنمایی می کرد و من هر روز کتک می خوردم از خودم که چرا باید پانزده- شانزده سال فریب خورده باشم؟ چرا باید آن پیرمرد بدبخت یک عمر دروغ شنیده باشد؟ چرا باید...
وای نیچه! اگر بدانی چقدر نفرینت کردم، دیگر با آن سیبیل های مزخرف آن طوری نیمرخ روی جلد کتاب نمی نشستی! دست هایت را می سوزاندی تا دیگر ننویسی... هنوز هم "ایمان یعنی عدم تمایل به دانستن حقیقت" ات استخوان هایم را می پکاند. یک سال تمام روی همین یک جمله به ظاهر عادی فکر کردم و تحقیق کردم و خواندم و بحث کردم و فحش خوردم و دو بار هم کتک...
چقدر حقیقت درد داشت؛ چقدر آن سیلی ها درد داشت؛ چقدر شبها زانوهایم را بغل گرفتم و به حالم خودم،"فقط خودم" گریستم؛ چقدر به خودم فحش دادم؛ چقدر...
دو سال است که حاج محسن تا مرا در کوچه و خیابان می بیند خِرم را می گیرد که :" علی؟ بابا هیئت بدون قرآن خوندن تو که صفایی نداره؟ نمی خواد حالا با صوت بخونی، ترتیل بخون..." و من لبخند می زنم و دلم به حالم و حالش می سوزد. دو سال است که عمومیرزا روز تاسوعا خفتم می کند که:" علی فردا قیمه داریم آآآ، می دونی که؟ دست تنهام..." و من باز لبخند می زنم. دو سال است که علی  آقا مسئول هیئت هروقت مرا می بیند سر تکان می دهد و یکجوری نگاهم می کند و من لبخند می زنم. دو سال است...
این ها که گفتم برایم افتخار نیست و نخواستم بگویم" که آره! من روشن فکرم، من بی دینم، من کوفتم، من زهر مارم و چه و چه و چه" نه، اینها را گفتم که بگویم "من خَرم"! دقیقاً درست خواندید، خَر! فقط از نوع دو پا! خَرم که زمانی که هم سن و سالهایم دنبال کثافت کاریهایشان بودند، من دنبال حقیقت بودم! خرم که هم سن و سالهایم توی پارک و خیابان فوتبال بازی می کردند و من تاریخ می خواندم؛ خرم که به آرش بگویم :" تا به حال فکر کردی که چرا باید به دنیا بیای؟" و او هم رُک برگردد بگوید"میدونی از تو ...مغزتر خودتی؟"، خرم که رفتم دنبال فلسفه ی آفرینش، خرم که حالا مثل دوستانم که توی هیئتها غلط نکرده نمی گذارند نیستم و نشستم توی خانه و راک و بلوز گوش می دهم، خَرم که خودم را به آن راه نزدم و مثل خیلی ها نگفتم "ک.ون لق دنیا؛ حالا مگه تا الانش چی شده که بعد از این بخواد بشه؟!"
، آری من خَرم! ذره ای هم شک ندارم! میبینید آدم چقدر راحت «خَر» می شود؟!
نمی دانم چه فکری می کنید ولی این ها برای من درد است؛ سردرگمی محض است؛ بغض است؛ کاسه چه کنم چه کنم؛ گمشدن؛ له شدن؛ آویزان شدن از برج 100 طبقه ای بدون هیچ طناب و نخ و کوفت زهرمار است؛ اینها برای من یک پوچی محض؛ یک بی هدفی؛ یک پرت بودن؛ یک بی حوصله گی؛ یک مُردن تدریجی...


+
از نوشته ها همه تنها دوستار آن ام که با خون خود نوشته باشند.
با خون بنویس تا بدانی که خون جان است.
دریافتن خون بیگانه آسان نیست:
از سرسری خوانان بیزارم...
روزگاری "جان" خدا بود و سپس انسان شد و اکنون به غوغا بدل می شود...
آن که با خون و گزین گویه می نویسد، نخواهد که نوشته هایش را بخوانند،
بل می خواهد از بر داشته باشند...

          - نیچه / چنین گفت زرتشت

++ تیتر از سیدمهدی موسوی، از کتاب "غرق شدن در آکواریم":
این روزها... این روزها بدجور بی رحمند/ این هیچ کس هایی که دردت را نمی فهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی/ از تو بدش می آید این دنیای طاعونی

افلاطون:"اگر می خواهید ملتی را به خاک بندازید موسیقی را از آنها بگیرید"

پیرو حرف و حدیث های بسیاری که شد(در رابطه با +++ پست قبل و این پست):

موسیقی ایرانی هیچگاه "عاصی" نبوده است. در ابتدا باید "عصیان" را تعریف کرده و با یک پیش فرض مشترک حرکت کنیم. انسان در فضایی چند بعدی زاده می شود که ابعادش، با تمام تفاوت های ماهویی که بر اساس زمان و مکان دارد، ولی از یک جهت نزد انسان مشترک اند و آن وجود نیرویی برای معنی دادن به این "بودن" است. انسان بر اساس ابعاد زمانی و مکانی که در آن رشد می یابد سعی می کند تا خود را در ابتدا بر اساس شناختی نسبی و تدریجی از "خویشتن" و سپس جهان اطراف اش تعریف کند. این شناسایی و تعریف پس از آن به جنگی تمام عیار میان انسان و "بودن" تبدیل می شود و از همین نقطه، او انتخاب می کند. در عمومی ترین حالت، از ادامه دادن به این پرسش دست می کشد و "زیستن" را همانطور که هست می پذیرد و یا این جنگ فرسایشی را به جریانی مازوخیستی و بی بازگشت در خویش تقلیل می دهد و تفاله یا براده های ناشی از آن را به جهان اطاف اش پرت می کند. او - این انسان نوع دوم- یقیناً زیر بار حجیم معاصران نوع اولش لهیده می شود، اما دقیقاً همین فشار متداوم است که او را تثبیت می کند. من این نوع انسان را عصیانگر می نامم. همین انسان عاصی است که در جهان ِ جنینی خویش پرسشگری می کند، ابزار می سازد و ابزار ساخته شده را وسیله ی ساخت ابزاری دیگر می کند و آنقدر در درون مجهز می شود تا رحم را بدرد و می درد. هنر طبیعی ترین شکل این عصیان است. اما چرا طبیعی ترین؟ فقط جان های آزاد می دانند که هنز زیباترین دروغی ست که انسان غنوده است و هر ضمیر روشنی اقرار می کند که اغلب سیاست، مذهب و  و ایده های رهایی بخش انسانی چه در جامعه شناسی و چه در اقتصاداند که حقیقتی فضایی را چماغی کرده اند برای رسیدن به بهشتی موعود در زمین یا در آسمان. اما هنر نه طبقه می شناسد و نه قشر. تنها هنر است که می تواند فسیلی ترین مفاهیم را در خود تحلیل دهد و دریایی از عناصر ناهمگون بسازد. از این روی هنر، نشخوار کردن زندگی ست و کسانی که مفاهیم را قورت می دهند و نیز در حلق دیگران می تپانند با هنر بی گانه اند. حال به اولین جمله باز می گردیم. آیا موسیقی ایرانی نشخوار کردن هستی را می شناسد؟!

تاریخ موسیقی ما از افسانه هایی که مستشرقان برای مان نوشته اند تا به امروز و آنچه که می بینیم نشان می دهد که ما چانه ای قوی برای به چالش کشیدن هستی نداشته ایم و همین خمودگی و رکود را می توان در اصوات و شکل فیزیکی سازهای ایرانی و آواز و دستگاه های موسیقی ایرانی نیز جست.
تبارشناسی این خمودگی را در حوزه های مختلف باید جست. ایرانیان کمتر از صد سال است که با ابتدایی ترین مفاهیم "سیاست علمی" آشنا شده اند و جالب است که واردکنندگان همین اطلاعات اولیه در ایران به نوعی منفورترین شخصیت های سیاسی هستند. جز این سراسر تاریخ ما توحشی سیاسی بوده است. این ابلهانه است اگر تصور کنیم که خفقان می تواند استعدادها را شکوفا کند. البته در هر دوره ای با هر شکلی از حکومت می توان نباوغی عصیانگر نام برد که شکل سیاسی و اجتماعی زمان خویش را به چالش کشیده باشند. اما با خفقان هیچگاه نمی توان انتظار داشت که مدنیت فلسفه و هنر در جامعه نهادینه شود. در ایران سیاست در همه حال فلسفه و هنر را به بند کشیده است و این دو تنها جایی مجال حضور یافته اند که تاییدگر و جیره بگیر بوده باشند و از همین روی فلسفه در ایران شکل منحط آن چیزی ست که از فلسفه یونیان پس از سقراط آموخته شد، تنها برای تبیین و عقلانی کردن مذهب با خطوطی مشخص از پیشفرض های ثابت دینی.
ما هیچگاه با فلسفه همچون روشی که قرار است جهان را به چالش بگیرد روبه رو نبوده ایم و به همین دلیل دشوار می توانیم معنای "روشنگری" و "روشنفکری" را نزد ایرانیان تعریف کنیم. روشنگری به تعبیر کانت "خروج از نابالغی ست به تقصیر خویشتن خود" است که این تقصیر ناشی از کمبود فهم نیست، بلکه ریشه در کمبود شهامت دارد. رفتار اجتماعی انسان ها مجموعه ای از ترس های بالقوه است که با توجه به شرایط خاص اجتماعی که در آن زندگی می کنند و بر اساس ریشه های تاریخی و فرهنگی شان شکل می گیرد و عمل می کند. کار فلسفه اماده کردن انسان در برابر شرایط غیرقابل پیش بینی است.شرایطی که یک سوی اش متصل به تاریخ در مقام گذشته ای چندوجهی و در حال "شدن" و سوی دیگرش به آینده ای در حال وقوع است. در این میان هنر گستره ای را می سازد تا انسان در مقام یک "شنونده" سنگینی این انتقال پی در پی و نا گسستنی را تاب بیاورد. پس در هم آمیختگی هنر و فلسفه آنچنان است که هر دو در مقامی مشترک به عنوان تثبیت کننده و انکار کننده در فراشدی زمانی اما با روشی متفاوت و شکلی دیگرگونه انسان را متوجه ی من خویش، و آن "من" را، دچار کلیتی جهان گستر، و در نهایت او را در مقام شناسنده و جهان اطرافش را  به عنوان چیزی قابل شناسایی تثبیت می کند و در عین حال او را برای خواست آنچه که ندارد و انکار آنچه که به او به عنوان قسمتی از "بودن"اش تحمیل شده است می شوراند. هنری که با فلسفه در هم آمیخته نباشد ناگزیر است که خود در مقام تاییدکننده و تثبیت کننده معنای بودن برآید و همین تعابیر هم، مسخ در آن شکل هنجارگریز اش شده و تنها خمودگی و در نهایت شکایتی نفسمرده و در شکل مشخص اش آفریننده ی مرثیه است.
این تنها مختصری از کلیت ارتباط سیاست هنر و فلسفه است. حال می توان تصور کرد که حوزه هایی چون جامعه شناسی، روان شناسی، تاریخ، مذهب و شرایط جغرافیایی چه تاثیرات شگرفی می توانند در شکل گیری رفتار هنری مولفان یک سرزمین و مخاطبان اش داشته باشند. ایران سرزمینی ست که سراسر تاریخ اش از جنگ های داخلی و خارجی و ویرانی و قتل عام و نسل کشی قومی و مذهبی پوشیده شده است. پس نمی توان براحتی از هنر ایرانی و مشخصاً موسیقی ایرانی بدون در نظر گرفتن دگردیسی جامعه ایرانی در طول تاریخ سخن گفت.انسان ها یقیناً اولین ساز تاریخ را اختراع نکردند زیرا آن را در بدن خود داشتند و تنها کافی بود که از صاحبان اصلی زمین یعنی حیوانات ئر بکار بردن آن تقلید کنند. حیوانات به طور طبیعی از حنجره ی خود در دو مورد یعنی جذب و تحریک جنسی جنس مخالف و نیز در هنگام نزاع استفاده می کنند. اما ما حیواناتی را میبینیم که در حالت عادی نیز از خود اصواتی را خارج می کنند. گویی از آواز خواندن لذت می برند و اگر یک قناری در قفس بخواند شاعرانه است بپنداریم که فریاد رهایی خویش را آواز می کند. انسان ها این دو دلیل برای موسیقی(س.ک.س و حماسه) را از حیوانات آموختند و سپس با اختراع مذهب آن را به انحراف کشاندند. تفاوت جوامع مدرن و پسا مدرن با جوامع عقب مانده دقیقاً از همین جا نشات می گیرد که آنها با درک معنای "لذت"، موسیقی را با خواست های طبیعی خود شناختند و تلاش کردند که به مفهوم غریزی هنر نزدیک شوند. ولی جوامعی که درگیر سنت های ملی- مذهبی بودند از موسیقی تنها به عنوان ابزاری جهت ارضای خواست های اختراعی غیرطبیعی و جهت دار خویش استفاده کردند و می کنند.

آثار باستان شناسی شده ی ایرانی حاکی از آن است که موسیقی و نوازندگان و خنیاگران اش حداقل در بخشی از جامعه باستانی ایران حضور داشته اند. اما چگونگی این بودن به دلیل کمبود منابع قابل مطالعه بیشتر به حدسیات نزدیک است. یقیناً از موسیقی در جنگ ها و دربار پادشاهان و مراسم مذهبی روحانیان استفاده می شده است اما اینکه آیا موسیقی قسمتی از زندگی روزمره ی مردم بوده است اطلاع چندانی در دست نیست. اشیا بجامانده از دوره ی ساسانیان، زنان و مردان خنیاگر و رقصنده ای را نشان می دهد که عموماً در حضور شاه هستند. اسامی تعدادی از این موسیقیدانان به همراه داستان هایی افسانه ای از آنها به جای مانده است که عموماً از نوازندگان دربار بوده اند. جالب است که کمتر به حضور این اشخاص در میان مردم اشاره شده است. در صورتی که یقیناً موسیقی جدای از شکل حکومتی اش در بین مردم رواج داشته است. آنچه که امروز ما به عنوان موسیقی اقوام مختلف ایرانی می شناسیم به نوعی روایت خواست هنری عامه ی مردم، جدای از چهارچوب های حکومت های مسلط بر ایران در گذشته است. اگر زمانی در ایران پیش از اسلام احتمال شنیدن آوازی و دیدن رقصی وجود داشت پس از حمله ی اعراب این امکان به شدت محدود شد. آثار این محدودیت ها در کنار اوضاع اسفبار سیاسی و اجتماعی در طول چند قرن چنان در بطن جامعه نفوذ کرد که دیگر بخشی از رفتار فرهنگی ایرانیان شد. از این روی ناگزیراً برای شناسایی خواست های هنری و غریضی عوام، باید ترانه های فولک ایرانی را باز خوانی کرد. با این حال  این روستاییان بودند که از رقص و آواز پاسداری کردند. آنجا که آزادانه و بدون پرده پوشی از خواست های جنسی خود و دغدغه های پیرامون آن سخن می گویند. مردم و هنرمندان بی نام و نشان شان، نیازهای اجتماعی و خصوصی انسان را بی تکلف بیان می کردند. از این جهت موسیقی اقوام مختلف در سراسر جهان شباهت هایی شگرف با یکدیگر دارند و با این حال موسیقی فولک روستایی و شهری ایرانی به دلایلی متعدد نتوانست همچون بلوز و یا فلامنکوو بسیاری از شاخه های جغرافیایی موسیقی خود را تثبیت کند و به نتیجه ای پربار برسد. وقتی حجم نگارش دائرالتمعارف موسیقی مقامی ایران توسط «حمیدرضا اردلان» به بیست و پنج جلد برسد، به راحتی می توان حدس زد که موسیقی اقوام محلی ایران از چه پتانسیل بالایی برای رشد و نمو برخوردار بوده است. ولی به دلیل عدم توجه حکومت ها، عدم ترویج میان عوام مردم، عدم تحقیق و بررسی دانشگاهی، دور بودن نوازندگان و موسیقیدانان از شرایط متغییر محیط و هماهنگی با شرایط جامعه، عدم نوآوری هنری و بسنده کردن به تکرار مکررات و بسیاری دیگر از دلایل فنی پیرامون سازهای محلی، در نهایت در روستا، موضوعی می شود برای مشتاقان باستان شناسی موسیقی و در شهر با چند دگردیسی سقوطی به موسیقی کلاه مخملی و از این دست می رسد....

ادامه دارد...

من که سالهاست به بن بست خورده ام...

بیست بار متن نوشتم و بصعد دست گذاشتم روی backspace و پاااک... کمی بی حوصله ئ ام ومغزم در حالت هنگ بسر می بره!


+ از "مهدی موسوی":

از بوسه های نداده ی تو، توی خانه ام

از چشم هات، از قفس عاشقانه ام


از تو که نیستی و من انگار مرده ام

از من که سالهاست به بن بست خورده ام


از من: در ابتدای خودش انتها شده

از من که پاک عاشق آن چشم ها شده


از من که در میان عطش گریه می کند

شب ها کنار بی کسی اش گریه می کند


شب های دوست دارمت و روزهای بد

شب های من که مال تو هستند تا ابد


شب های چشم های تو و بی قراری ام

شب های دوست دارمت و دوست داری ام!


از التماس گریه که هی عاشقم بشو

از من شروع می شود و چشم های تو...


++ احتمالاً خیلی ها فیلم "نوستالژیا" از تارکوفسکی ِ بزرگ رو دیدن، شاهکاری که 30 سال پیش ساخته شده و هنوز هم که هنوزه دیدن داره، مثل خیلی از فیلم های دیگه تارکوفسکی... دیالوگی این فیلم داره که من عجیب دوستش دارم، اون دیالوگ اینه:

« چیزی از عشق های ناب میدونی؟ بدون بوسه و نه هیچ چیز اضافه ی دیگه ای، خیلی ناب و خالص، به همین خاطر خیلی بزرگ هستن "احساسات بیان نشده، هیچ وقت فراموش نمیشن"!»


+++ این روزها دوست دارم شاهین خفه شه!! یعنی کاش خفه شده بود قبلاً! دوست ندارم صداش رو روی موزیک های ترامادول بشنوم! هندزفری رو می ذارم تو گوش هام و صداش رو تا ته بلند می کنم و صدای شاهین رو نمی شنوم! دچار یه خلسه ی عجیب می شم! شاید هم یه جور بی هوشی، چیزی که بهش نیاز دارم! دارم به این نتیجه می رسم وحشتناک مجید کاظمی رو دوست دارم! یعنی فقط دوست دارم ترامادول رو پخش کنم و به درامز و گیتار و بیس ها و تنظیم و تلفیق های اینها گوش کنم! کاری هم به ترانه ها و صدای شاهین نداشته باشم! و وای از دو دقیقه ی آخر "زار می زنم" که آدم رو زنده به گور میکنه. و وای از "عاصی" که آدم رو عاصی می کنه...

...خدا...پارگی...درد...خون...دود...

صدای هق هق ش تمام ساختمان را برداشته، صورتش سرخ شده، چشم های سیاهش که در صورتِ سفید تپلش همیشه خودنمایی می کرد خون افتاده! این را وقتی فهمیدم که دستش را از صورتش جدا کردم تا بپرسم" چه مرگت شده آخه؟!" نفسش برای حرف زدن بالا نمی آید، لباس هایش را برداشته و به زور می گوید:" فقط می خوام برم، فقط بذارید برم." هرکاری کردیم صبر نکرد حتا پولش را بگیرد، فقط رفت.


+ چقدر امروز کباب شدم از رفتن "انور" کارگر افغانی که در کارگاه پدر کار می کرد. و سوختم وقتی دلیل رفتنش را فهمیدم. و خاکستر شدم وقتی "محمدعلی" دوستش دست هایش را می کوبید روی سرش و می گفت"باباش به اعتبار من فرستادش اینجا". به آن بد راه رفتنش، به آن صورت سرخش، به آن چشم های سیاهش که فکر میکنم سرم منفجر می شود. آن پوست سفیدش، سن کمش، پوست نرمش، معصومیت همیشگی نگاهش، اوج سادگی و بی شیله پیله بودنش، شهوت یک مشت حیوان، هرزه بودن چهار مغز، بی ناموس بودن 4 آشغال و... همه دست به دست هم دادند تا کار به آنجا بکشد. آنجا که معلوم نیست انور کجا رفت...


++ هیچوقت از حقوق همجنسگرایان دفاع نکردم و هیچوقت هم اون ها رو نکوبیدم. ولی همجنسگرایی با وحشی گری خیلی فرق داره، با حیوان بودن فرق داره، با خیلی چیزها که نمیشه گفت فرق داره...

اینکه یک مشت حیوان به یک پسربچه ی 16 ساله ، فقط به خاطر یک ارضائ چند ثانیه ای رحم نکنن با همجنسگرایی فرق داره...

اینکه یک بچه برای یه لقمه نون میاد یه کشور غریب، اینکه از خروس خون تا بوق سگ بسته سیمان بالا میبره و ملات درست می کنه و آجر میده بالا و چه و چه و چه و چه، بعد چندنفر از غفلت نگهبان سوءاستفاده کنن و بریزن سرش، درد داره؛ دردی به عمق همون پارگی، حتا بدتر...