تنظ وارح!!!

طنز واره!

تنظ وارح!!!

طنز واره!

هعــــــــــــــــــــی روزگار... هعـی

ماجرا از روزی شروع شد که تهمینه از سر بیکاری رفت سراغ آیینه تا جوش تازه ای را که روی دماغش روییده بود، بترکاند. ناگهان متوجه چین و چروک ریزی زیر چشم هایش شد و آه از نهادش برآمد! با خود گفت :"دیدی ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟!"

همان موقع مادرش وارد اتاق شد و دید که دختر نازدردانه اش دارد زار زار گریه می کند. متعجب پرسید :"چی شده؟!"

تهمینه با گریه گفت:" مامان جان، دیدی دخترت چه زود پیر شد و هیچ از زندگی اش نفهمید؟!"

مادرش گفت:" کی گفته که تو پیرشدی؟ همسن و سال های تو هنوز دارند ور ِ دل مادر هاشان باقالی پاک می کنند! تو ماشالله برای خودت خانمی هستی و مزون لباس عروس داری."

تهمینه گفت : چه فایده که حتی یکی از این لباس عروس ها سهم خودم نمی شود. خوشی اش مال دیگران است و حمالی اش مال من!

مادرش گفت:" چند بار بهت گفتم فکر نان باش که خربزه آب است؟! اما کو گوش شنوا؟ همش گفتی زود است و بگذار حالش را ببریم و ازدواج کیلو چند؟!"

تهمینه گفت:" حالا نمی شود شما نمک به زخم من نپاشی و به جای این حرف ها فکر چاره کنی که عنقریب است این چین زیر چشم پیشروی کرده و بشود چین و واچین!"

مادرش گفت:" غصه نخور دخترم که کار را سپرده ای دست کاردان و خودم سه سوته برایت شوهری پیدا می کنم که در وصف نگنجد!!"

تهمینه مادرش را بغل کرد و با خوشحالی گفت :" شما بهترین مامان دنیایی، ایول!!( البته و صد البته همه به مادرشان می گویند که مادرشان بهترین مادر دنیاست و ما در حال تحقیق هستیم ببینیم بالاخره چه کسی راست می گوید!!)

از فردای آن روز مادر تهمینه به تمام دوست و آشنا و در و همسایه سپرد که چنانچه کیس مناسبی برای دخترش پیدا کنند کارشان را بی اجر و مزد نخواهد گذاشت!

چند روزی گذتش و خواستگاری پیدا نشد. تهمینه دچار افسردگی گشت و مدام به خودش لعنت می فرستاد که چرا تا به حال توی باغ نبوده و آنقدر دست روی دست گذاشته تا تمام کیس های مناسب و لاغیر(!) را رندان برده اند!؟!

از قضا خاله خانباجی ِ فهمیده ای گفت که تمام پسران مجرد و درست و حسابی قبل از ورود به اجتماع توی دانشگاه توسط همکلاسی های زرنگشان تور می شوند و یکراست به خانه بخت می روند و چه نشسته اید که ازدواج داشنجویی بدجور مد است و چاره ی کار تهمینه در این است که هرجور شده وارد دانشگاه شود!!

تهمینه اول سعی کرد با کارت دانشجویی دخترخاله اش برود دانشگاه و سروگوشی آب بدهد و ببیند این دانشگاه، دانشگاه که می گویند اصلاً چیست؟! اما با سدی به نام حراست روبه رو شد که ورود هر غریبه را حتی به حیاط داشنگاه غدغن کرده بود و وقتی تهمینه اصرار کرد که بگذارند برود همین دم در و زیر درخت چنار کمی استراحت کند، گفتند: نمی شود، مگر اینجا باغ دلگشاست؟!

برای تهمینه چاره ای نماند جز اینکه مزون اش را تعطیل کرده و چوب حراج بزند به تمام لباس عروش هایش تا با پول آنها بتواند برود کلاس کنکور، بلکه عاقبت به خیر شود!

از آنجا که آدمی برای رسیدن به خواسته هایش باید خیلی تلاش کند، تهمینه هم با تلاش خیلی زیاد توانست سد محکم کنکور را بشکند و در رشته ی ...، بگذریم در یک رشته قبول و وارد دانشگاه شود!

مادرش از شادی در پوست خود نمی گنجید و در اسرع وقت، پز این موفقیت بزرگ را به تمام در و همسایه و فامیل داد.

از فردای آن روز تهمینه که کلی تریپ برداشته و های کلاس شده بود، کلاسور به بغل وارد دانشگاه شده و ضمن تحصیل و بالا بردن سطح فرهنگی خود منتظر بود تا خواستگاری مناسب پیدا کند!

اما این انتظار خیلی طولانی شد و تهمینه در عین ناباوری میدید که تمام همکلاسی هایش یک به یک دچار ازدواج دانشجویی شده و به خانه بخت می روند اما او همچنان اندر خم یک کوچه مانده است!

سرانجام طاقت نیاورده و راز دلش را پیش یکی از همکلاسی های موفقش(در امر تور کردن) بازگو نموده و از وی چاره جویی کرد. همکلاسی مذبور پیشنهاد داد که برای بیشتر توی چشم آمدن، برود و از یک کیس مناسب جزوه درخواست کند و گفت که همانا راهی ست بس ساده و در عین حال مناسب! و بشارت داد وی را که چنانچه شیوه ی مذبور که البته ثابت شده و بسیار کارآمد است در مورد وی جواب نداد، راه های بسیار دیگری نیز برای این امر خطیر و مهم وجود دارد که با کمال میل حاضر است به خاطر گل روی تهمینه همه را در طبق اختلاس(ببخشید اخلاص) بگذارد!

تهمینه که تازه دوزاریش افتاده بود ضمن بررسی کامل رفت و از یکی از هم کلاسی هایش که از قضا پسر موقر و موجهی به نظر می رسید، طلب جزوه نمود. هم کلاسی مذکور هم با کمال میل جزوه مربوطه را به وی امانت داد و پس از چند بار تبادل جزوه، این چنین شد که تهمینه توانست بالاخره ازدواج کرده و عاقبت به خیر شود.


نتیجه1: در این روزهای اول سال تحصیلی دانشگاه، کیس مورد نظر را انتخاب کنید قبل از اینکه کس دیگری از وی جزوه طلب کند.

نتیجه2: دست از طلب ندارید تا کامتان برآید!

اَندر حال و هوای موسم حج...

ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید؟

ال سی دی همینجاست، بیایید، بیایید!


هر چیز که خواهید همین جاست عزیزان

سرگشته به بازار شما در چه هوایید؟!


ساب و ووفر و ده باند اگر طالب صوتید!

ال ای دی صد اینچ اگر فکر نمایید!


گمرک نکند سخت بگیرد به شما باز!

کاوُش نکند بیهوده در ساک، بپایید!


ای قوم به حج رفته به آنجا چو رسیدید

در زیر کولر گازی اعراب نچایید!


گر گشت غذا یومیه ی صبح غمی نیست

جوشه نشود سرد اگر فکر غذایید!


هر قدر که خواهید شکم را بچرانید!

اصلاً همه دانند که مهمان خدایید!


آنجا همگی تان لکَ لبیک بگویید

اینجا که رسیدید دل ای دل بنمایید!


از سور فرامُش نشود موقع برگشت

یک وقت نگویند کنس یا که گدایید!


البته نا آنطور که از ریخت و پاشش

چون گاو مش اسمال به یکباره بزایید!


گفتند که زن هست بلا، در عجبم من

ای قوم شما بهر چه فکر دو بلایید؟!


وقتی که رود حاجیه خانم سوی مسجد

در هما یا که هدا یا که ندایید؟! (خانه خالیست و شیطان و شمایید!!!)


در بین صفا مروه پیامک بفرستید!

الحق که شما عاشق شورید و صفایید!


ای قوم به حج رفته شما آب ندیدید

وقتی که ببینید همه اهل شنایید!!


این یک دو سه هفته به خدا روی نمایید

پیشانی خود را به ریا خوب بسایید


یک سال دگر وقت بود تا سر فرصت

این مردم بیچاره بدبخت بچاپیید!!

همه عادی هستند، جز من...

دیروز وقتی دوست قدیمی ام را از فاصله ی بسیار دور دیدم و برای سلام دادن به او آنچنان دویدم که با چند نفر برخورد خشن چشمی و فیزیکی داشتم، رفتار من به نظر غیرعادی آمد اما امروز وقتی همان دوست را دوباره دیدم و اظهار کردم که ندیدمش، رفتارم کاملا عادی بود.

تازگی ها احساس می کنم که بین تشخیص رفتار عادی و غیرعادی دچار مشکل شده ام. نمی دانم وقتی به کسی که به او علاقه مندم محبت کنم و از جانم مایه بگذارم رفتارم عادی می شود یا غیرعادی. مثلاً وقتی علاقه ات را با کسی در میان بگذاری رفتارت غیرعادی می شود و زمانی که با او مثل سنگ و گیاه برخورد کنی رفتارت کاملاً عادی می شود. وقتی از جیبم برای کسی خرج می کنم رفتارم عادی می شود. وقتی کار کسی را بدون دریافت پاداشی راه می اندازم رفتارم غیرعادی می شود و زمانی که منتظر می مانم اول پاداش بگیرم بعد کار انجام دهم، کاملاً عادی برخورد کرده ام. وقتی نسبت به کسی بی تفاوتم رفتارم عادیست و زمانی که یک نفر را حسابی تحویل می گیرم کاملاً غیرعادی ام. زمانی که حواسم را جمع می کنم به کسی بدی نکنم غیرعادی می شوم و زمانی که بی خیال دیگران به فکر منافع خود هستم عادی عادی ام. وقتی از روی صندلی اتوبوس برمیخیزم تا پیرمردی که سوارشده روی صندلی من بنشیند به نظر دیگران خیلی غیرعادی ام و زمانی که پیرمرد سوار می شود و ساعت ها سرپا می ایستد و من ساعت ها به پنجره زل می زنم و در گوشم دای موسیقی گوشی ام می آید کاملاً عادی ام. وقتی زباله هایم را در طبیعت می ریزم عادی ام و زمانی که ساعت ها زباله به دست دنبال جایی برای ریختن آشغال هایم می گیردم غیرعادی ام. وقتی در اوج بی پولی ام پولم را قرض می دهم غیرعادی ام و زمانی که در اوج پولداری ام قرانی به کسی کمک نمی کنم عادی ام. وقتی پشت سر دیگران در یک جمع حرف می زنم عادی ام و زمانی که می گویم غیبت نکنید غیرعادی ام. وقتی به دیگران شک دارم و تهمت می زنم عادی برخورد کرده ام و زمانی که شک و تردیدم را پنهان می کنم و راه حلی برای خود پیدا می کنم، غیرعادی ام. زمانی که در خیابان راه می روم و لبخند می زنم غیر عادی و دیوانه ام و درست زمانی که مجسمه وار فقط به آدم ها نگاه می کنم عادی ام. زمانی که با صدای بلند با گوشی ام حرف می زنم و مزاحم دیگران می شوم عادی ام و زمانی که برای پاسخ دادن به گوشی ام یک جای دنج می روم و آرام حرف می زنم غیرعادی برخورد کرده ام. وقتی حق کسی را می خورم عادی ام و زمانی که سعی می کنم حق کسی را پایمال نکنم، غیرعادی ام. وقتی از گلفروش های پشت چراغ قرمزها فقط به خاطر دلخوشی دخترکان گلفروش گل می خرم غیرعادی ام و زمانی که شیشیه ی پنجره ام را بالا می شکم تا کسی گل تعارف نکند، غیرعادی ام! وقتی توی ترافیک دستم را روی بوق بگذارم و صدایم را بالا ببرم و سرم را از پنجره بیرون کنم و هرچه در طول زندگی یادگرفته ام نثار راننده جلویی کنم عادی ام و زمانی که ساکت و آرام منتظر بمانم و صبر کنم تا ببینم بالاخره کی این ترافیک تمام می شود آدمی غیرعادی ام. وقتی بقیه ی پولم را بقالی و راننده و نانوا نادیده می گیرند و من اعتراض می کنم و آن را می خواهم غیر عادی برخورد کرده ام و حتی شایسته ی کتک خوردن هم هستم و زمانی که خودم آن را نادیده می گیرم و راهم را می کشم و می روم عادی برخورد کرده ام!

حالا نمی دانم این روزها بهتر است چگونه برخورد کنم؛ عادی یا غیرعادی؟!؟!؟!؟

تولد...

متولد شدن اصولا چیز خوبی است. آدم تا وارد دنیا نشده، نمی داند اینجا عجب شهر فرنگی ست از همه رنگی ست!

آدم تا متولد نشده درک درستی از چیزهایی که توی این دنیا انتظارش را می کشند ندارد، مثلا نمی داند بستنی چقدر خوشمزه است و دوستی چه حس لطیفی ست و بادبادک تا کجا می تواند اوج بگیرد و اینها!

تازگی ها یک جایی خواندم که بچه حتی از وقتی که توی شکم مادرش حضور بالقوه دارد - حتی قبل از اینکه بالفعل شود - توسط صدا و حرکات مادر با دنیا ارتباط پیدا کرده و آشنا می شود!

می گویند بچه بعد از متولد شدن نسبت به صدا و قصه ها و حتی موسیقی که در ماه های آخر جنینی از مادر شنید عکس العمل نشان می دهد.

آدم از همان موقع قند توی دلش آب می شود که زودتر وارد دنیا شده و به خیال خودش، حول حالنا بشود!

اما دریغ و درد که به محض متولد شدن، درست است که خیلی نازش را کشیده و قربان صدقه اش می روند اما زبان ندارد که هرچه را میبیند بخواهد و حرکاتش هنوز موزون نشده تا دست ببرد سمت هر چی که دید!

اینطوری می شود که تا چند ماه مجبور است فقط ونگ بزند و فوق فوقش دست و پایی بپراند و سرسام بدهد ننه بابایش را!

اما از همان موقع توی دلش دارد برای اطرافیان خط و نشان می کشد که وقتی بزرگ شدم حالتان را همچین بگیرم که خنده ی امروزتان یادتان برود!

بله،آدمی به محض تولد و مواجه شدن با این همه چیزهای رنگی و براق، می اندیشد که دنیای جای خوبی ست و چون نمی تواند شیرجه بزند توی اینهمه رنگ و نینی بودنش دست و پایش را بسته، امید پیدا می کند به بزرگ شدن!

اما زهی خیال باطل، بزرگتر که می شود به هرچی که دست می برد می گویند: چیز است، پوف است، پیف است و...!

باز امید پیدا می کند به بزرگ شدن!

بزرگتر که می شود می گویند: بد است، زشت است، قبیح است و ...!

اینطور می شود که آدمی هی بزرگتر می شود، هی قد می کشد، هی تغییر میکند، هی... هی وای من!

بله، می رسد به جایی که می بیند ازدواج کرده و همین روزهاست که بچه دار شود. می بیند که دریغ و درد حتی نتوانسته به یکی از خواسته هایش برسد. می بیند که خیلی از خواسته هایش بنا بر مقتضیات زمان و مکان از بین رفته اند!

اما امید است که هرگز دست از سر آدمی برنمی دارد. امید است که در دلش جا خوش کرده، ریشه دوانده و عمراً اگر خشک شود، کنده شود!

آدمی که از تولد خودش چیزی نفهمیده، فکر می کند لابد عیب از خودش بوده، وعده می دهد به خودش که انشاالله با متولد شدن بچه ام که همانا یک آدمیزاد درست و حسابی ست، منهم به آرزو هایم می رسم!

و چنین می شود که با اولین ونگ نورسیده مورد نظر، دوباره سیلی از امید و آرزو به دلش شیرجه می زند و دلش باد می کند و می شود این هوا!دلش می شود خانه ی آرزوها!

و برای نینی اش می خواند که: خیلی خوشحالم از اینکه بدنیا آمدی...

آمیزاد مورد نظر با دیدن خنده های والدین محترم فکر می کند که با متولد شدن خودش منتی بر سر مبارک آنها گذاشته و همچین شق القمر کرده!بعد نگاه می کند به این همه چیزهای رنگی و براق و دلش می خواهد دست ببرد به سمت همشان اما چون هنوز حرکاتش موزون نشده به ونگ های ممتد و دست و پا پراندن های نامنظم بسنده می کند اما امید همچنان در دلش زنده است. امید به اینکه روزی شیرجه بزند وسط همه ی ناممکن ها و دلی از عزا دربیاورد!

باز امید پیدا می کند به بزرگ شدن و باز...

تازه به همه ی این ها اضافه کنید آرزوهای تلنبار شده ی والدین محترم را که آنها هم باری از آرزوهای تلنبار شده ی والدین محترمشان بر دوش دارند و آنها هم...!

اینطوری می شود که با هر تولد، کوهی از آرزو و امید شانه به شانه می چرخد و می چرخد و می چرخد و می چرخد و...

بله داشتم می گفتم یعنی می نوشتم که متولد شدن اصولا چیز خوبی ست و آدم تا وارد دنیا نشود نمی فهمد که بستی توی تابستان چقدر می چسبد و دوستی حس قشنگی ست و کبوتر زیباست و...


××نتیجه اینکه تولدم مبارک!!!××

عید...

عید امسال سریال "کلاه قرمزی" مثل هر سال به معنای حقیقی کلمه ترکوند.حالا چند تا از دیالوگ های قشنگ رو داشته باشید که منبعش هم یکم حافظه ی خودم و باقیش اینترنت:


1.

آقای مجری به جیگر که از حمام اومده بود بیرون گفت:به به تمیز شده،خشگل شده،الان چه احساسی  داری /؟

جیگر یه دفعه گفت : اسب!


2.

ببعی  make a word with A:
طناز طباطبایی a apple:
ببعی  no . A kaho:
طناز طباطبایی : کاهو فارسیه که
ببعی :  no it is international word


3.

فامیل دور داشت با دوره(نامزدش)صحبت می کرد که انگار دووره ازش پرسیده بود:الان کی پیشته؟

فامیل دور:هیشکی،آقای مجری،کلا قرمزی و این الاغه...

جیگر:جیگرم،جیگرم،جیگرم

فامیل دور به طرز خاصی سکوت میکنه و بعد در حالی که داره داد میزنه به دووره میگه:یعنی چی؟این الاغ ِ اسمش جیگر ِ !ما بهش میگیم الاغ بهش بر میخوره،من و این حرفا؟آقای مجری شما بیا بگو این الاغ ِ

4.

آقای مجری: حالا خودتون رو رها کنید!

فامیل دور: چی کار کنیم؟

آقای مجری: رها کنید!

کلاه*قرمزی: آقای مجری، می خوای ضبط رو روشن کن خودمون رو رها کنیم!

کلاه قرمزی: آقای مجری! منم دیکسم می گیره!

پسرعمه زا: الان سی دی منم می گیرَه!

آقای مجری: خب، حالا دیگه خودتون رو رها کنید!

پسرعمه زا: آقای مجری! من بَرَم دستشویی؟

آقای مجری: برو!

پسرعمه زا: ها، اونجا خوبَه!

فامیل دور: منم همین جا دراز می کشم!

آقای مجری: اینجا چرا؟

فامیل دور: دیگه همینجا خودمو رها کردم!

کلاه قرمزی: می دونی چندتا کلاه قرمزی تو کوه قایم شدن؟

آقای مجری: چند تا کلاه قرمزی تو کوه قایم شدن؟!؟!؟!

کلاه قرمزی: من هرچی می گفتم اونا هم همون رو می گفتن!

من می گفتن سلین اونا می گفتن سلین، سلین لین لین لین

[فامیل دور زیر پیژامه کمربند لاغری خرابی بسته است] آقای مجری: ئه، باز اون کمربنده؟

خب بذار این شلوارتو در بیارم

فامیل دور: نه آقای مجری، خودم می رم اون پشت در می یارم، شما چرا؟


 5.

سه نوع دور داریم:

اونی که دستت بش نمی رسه

اونی که چشمت بهش نمی رسه

اونی که فکرت هم بش نمی رسه

[فامیل دور]


6.

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟

فامیل دور: واسه بهار.

از در بسته دزد رد می شه ولی از در باز رد نمی شه.

وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می کنه یکی هست که در ُ باز

گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می کنه کسی نیست ُ یه عالمه

چیز خوب اون تو هست ُ می ره سراغشون دیگه.

در باز ُ کسی نمی زنه. ولی در بسته رو همه می زنند. خود شما به خاطر این که

بدونی توی این پسته دربسته چی ئه، می شکنیدش. شکسته می شه اون در.

دل آدم هم مثل همین پسته می مونه.

یه سری از دل ها درشون باز ئه. می فهمی تو دلش چی ئه. ولی یه سری از دل ها

هست که درش بسته اس. اینقدر بسته نگه اش می دارند که بالاخره یه روز مجبور

میشند بشکنند و همه چی خراب می شه.

آقای مجری: در دل آدم چه جوری باز می شه؟

فامیل دور: در دل آدم با درد دل ئه که باز می شه.


 7.

آقای مجری: درخواست مون رومی تونیم با یه کلمه قشنگ بگیم.

مثلا یه لیوان آب بخوایم چی می گیم؟

پسرخاله: خودمون می ریم آب می خوریم، برای بقیه هم میاریم

- نه، مثلا بخوایم بگیم این شیرینی رو به من بده

- خودمون بلند می شیم بر می داریم به بقیه هم تعارف می کنیم

- نه، یه کلمه ای بگو که محبت شما رو به من نشون بده

- می خوای برم نون بگیرم؟ می خوای برم نفت بگیرم؟ آب بیارم؟

- نه نه قبل از اینکه بگیم این شیرینی رو به من بده، می تونیم یه کلمه قبلش

بگذاریم. بگیم: عزیزم، ممکنه شیرینی رو به من بدی؟

- بله بفرما. بفرما. من خودم باید زودتر می فهمیدم شیرینی می خوای،

بهت می گفتم. بفرمایین بفرمایین.

8.

[ تست بازیگری از رامبد جوان ]

+ رامبد جوان : …در می زنی، من مثلا یه خانومم، درو باز می کنم میگم بله؟…

تو یه جوری که من حالم بد نشه به من توضیح میدی که ماشینمو دزد برده…

* پسر خاله : می خواستم بگم اگه به شما بگن باباتون فردا می میره حاضری چه قدر پول بدی که نمیره؟

+ هر چی که دارمو ندارم…

* اگه بگن مادرتونم روش چی؟!

+ دیگه هر چی که دارمو ندارمو از اینورو اونور می تونم جور بکنم…

* اگه بگن خودتونم روش سه تایی؟!

+ چرا آخه…؟

* مثلنه دیگه…

+ دیگه نمی دونم باید چی کار کنم…

* نمی دونی؟

+ نه

* ولی خوشحال باش…هیچکدومشون نمی میرن…خودتم زنده می مونی…

یه ماشین قراضه جای باباتو ننتو خودت به باد رفت!…به درک!