تنظ وارح!!!

طنز واره!

تنظ وارح!!!

طنز واره!

تولد...

متولد شدن اصولا چیز خوبی است. آدم تا وارد دنیا نشده، نمی داند اینجا عجب شهر فرنگی ست از همه رنگی ست!

آدم تا متولد نشده درک درستی از چیزهایی که توی این دنیا انتظارش را می کشند ندارد، مثلا نمی داند بستنی چقدر خوشمزه است و دوستی چه حس لطیفی ست و بادبادک تا کجا می تواند اوج بگیرد و اینها!

تازگی ها یک جایی خواندم که بچه حتی از وقتی که توی شکم مادرش حضور بالقوه دارد - حتی قبل از اینکه بالفعل شود - توسط صدا و حرکات مادر با دنیا ارتباط پیدا کرده و آشنا می شود!

می گویند بچه بعد از متولد شدن نسبت به صدا و قصه ها و حتی موسیقی که در ماه های آخر جنینی از مادر شنید عکس العمل نشان می دهد.

آدم از همان موقع قند توی دلش آب می شود که زودتر وارد دنیا شده و به خیال خودش، حول حالنا بشود!

اما دریغ و درد که به محض متولد شدن، درست است که خیلی نازش را کشیده و قربان صدقه اش می روند اما زبان ندارد که هرچه را میبیند بخواهد و حرکاتش هنوز موزون نشده تا دست ببرد سمت هر چی که دید!

اینطوری می شود که تا چند ماه مجبور است فقط ونگ بزند و فوق فوقش دست و پایی بپراند و سرسام بدهد ننه بابایش را!

اما از همان موقع توی دلش دارد برای اطرافیان خط و نشان می کشد که وقتی بزرگ شدم حالتان را همچین بگیرم که خنده ی امروزتان یادتان برود!

بله،آدمی به محض تولد و مواجه شدن با این همه چیزهای رنگی و براق، می اندیشد که دنیای جای خوبی ست و چون نمی تواند شیرجه بزند توی اینهمه رنگ و نینی بودنش دست و پایش را بسته، امید پیدا می کند به بزرگ شدن!

اما زهی خیال باطل، بزرگتر که می شود به هرچی که دست می برد می گویند: چیز است، پوف است، پیف است و...!

باز امید پیدا می کند به بزرگ شدن!

بزرگتر که می شود می گویند: بد است، زشت است، قبیح است و ...!

اینطور می شود که آدمی هی بزرگتر می شود، هی قد می کشد، هی تغییر میکند، هی... هی وای من!

بله، می رسد به جایی که می بیند ازدواج کرده و همین روزهاست که بچه دار شود. می بیند که دریغ و درد حتی نتوانسته به یکی از خواسته هایش برسد. می بیند که خیلی از خواسته هایش بنا بر مقتضیات زمان و مکان از بین رفته اند!

اما امید است که هرگز دست از سر آدمی برنمی دارد. امید است که در دلش جا خوش کرده، ریشه دوانده و عمراً اگر خشک شود، کنده شود!

آدمی که از تولد خودش چیزی نفهمیده، فکر می کند لابد عیب از خودش بوده، وعده می دهد به خودش که انشاالله با متولد شدن بچه ام که همانا یک آدمیزاد درست و حسابی ست، منهم به آرزو هایم می رسم!

و چنین می شود که با اولین ونگ نورسیده مورد نظر، دوباره سیلی از امید و آرزو به دلش شیرجه می زند و دلش باد می کند و می شود این هوا!دلش می شود خانه ی آرزوها!

و برای نینی اش می خواند که: خیلی خوشحالم از اینکه بدنیا آمدی...

آمیزاد مورد نظر با دیدن خنده های والدین محترم فکر می کند که با متولد شدن خودش منتی بر سر مبارک آنها گذاشته و همچین شق القمر کرده!بعد نگاه می کند به این همه چیزهای رنگی و براق و دلش می خواهد دست ببرد به سمت همشان اما چون هنوز حرکاتش موزون نشده به ونگ های ممتد و دست و پا پراندن های نامنظم بسنده می کند اما امید همچنان در دلش زنده است. امید به اینکه روزی شیرجه بزند وسط همه ی ناممکن ها و دلی از عزا دربیاورد!

باز امید پیدا می کند به بزرگ شدن و باز...

تازه به همه ی این ها اضافه کنید آرزوهای تلنبار شده ی والدین محترم را که آنها هم باری از آرزوهای تلنبار شده ی والدین محترمشان بر دوش دارند و آنها هم...!

اینطوری می شود که با هر تولد، کوهی از آرزو و امید شانه به شانه می چرخد و می چرخد و می چرخد و می چرخد و...

بله داشتم می گفتم یعنی می نوشتم که متولد شدن اصولا چیز خوبی ست و آدم تا وارد دنیا نشود نمی فهمد که بستی توی تابستان چقدر می چسبد و دوستی حس قشنگی ست و کبوتر زیباست و...


××نتیجه اینکه تولدم مبارک!!!××